مهربان پروردگارم! چه روزها که در این سالها بر من سرد گذشت و چه شبها که در رویا آرزوهایم را دیدم و تعبیر نشد! روزها و شبها گذشتند و گاهی ناشکریام از تقدیر را نشنیدی و بر من خشم نگرفتی؛ حتی گاهی از سر دلتنگی و تنهایی با تو قهر کردم، ناز و ادا درآوردم و از کنار موهبتهایت سر به هوا رد شدم. در اوقات قهر و دلتنگی، رزق بیکران تو را ندیدم. پشت پنجرههای خوابگاه بی کسیام، میایستادم در تعقیب روزگار خویش که آیا سهم من از زندگی فقط همین است؟! نداشتن خانواده و رها شدن در گردبادهای روزگار، بخش کوچکی از غم هایم بود و نامعلومی سرنوشت و آیندهام و تردیدهای گنگ و سرد، غمهای بزرگترم! روزهایی گذشت که کودکانه با تو قهر بودم، اما دستان نوازشگرت را چه عاشقانه بر گونههایم حس میکردم. دستان نوازشگرت چه عاشقانه اشک هایم را بهنرمی از صورتم کنار میزد. دستهای خالقانهات، در درونم واژگان محبت آمیز بودنت را کنار سجادهی نمازم نشاند و نفست، آوایی از نغمههای خوشبختیام را که چشمهای زمینیام نمیدید، در گوشهایم زمزمه کرد. و تو، در این شبهای زیبای تقدیر، شبی که برای نزدیک تر شدن به تو به احیا مشغولم، با من عهد آشتی بستی... چه باران زیبایی از آسمان محبتت بر دلم می بارد. چه بیدریغ پشت تمام غم های زندگیم، پشت تمام نبودنها و نداشتههایم کلامت را می شنوم، رویت را میبینم و اشارات صدایت را حس میکنم. تنها تو میتوانی وقتی از سر کودکی و دلتنگی با تو قهر میکنم باز عاشقانه صدایم بزنی و مرا برای بودن و ماندن امیدوار گردانی. دستهای خالیام تو را می خواهد! دل تنهایم تو را میخواهد. رهگذرانی هستند که صدای پر زدن پروانهها و نالهی شمعهای نیمهجان را از پس دیوارهای خوابگاه شهید شاهید و خوابگاه فتحالمبین میشنوند، رهگذرانی که دستهایشان بر سر یتیمان دستهای خدا میشود و آغوششان پناه دلهای خسته. دستهایمان را به آسمان برده و دعا کنیم برای تقدیری بهتر برای 400 فرزند بیسرپرست همدم و بخواهیم از خداوند که سهمشان در این شبهای زیبای قدر از دنیایی بزرگ دلتنگی و تنهایی نباشد. مژگان همایونی(كارشناس مسئول امور فرهنگي) |