نقلِ واحدِ حمل و نقلِ موسسهی همدم
چراغ قرمز میشود. مینی بوسِ موسسه وسط شلوغیِ خیابان می ایستد. دخترهایی که قرار است به شهربازی بروند، ماشین را روی سرشان گذاشته و بلند بلند میخندند. ترانه میخوانند و دست می زنند. رانندهی خسته از آینهی وسط، به شادی دخترها نگاه می کند و زیرلب الحمداالله میگوید. خدارا شکر میکند که به جای نشستن پشت فرمانِ ماشینی آخرین مدل، رانندهی ماشینی ست که این همه شادی و معصومیت را جابجا میکند. لبخند میزند و چراغ...
یکی از بخشهای پرکار موسسهی همدم(فتحالمبین)، واحد حمل ونقل است. رانندگی از آن جمله کارهایی است که سختی اش به چشم نمیآید ولی تاثیر بسیار زیادی بر روندِ کاری موسسه دارد. وقتی خیرین برای ارسال هدایای نقدی وغیرنقدی شان زنگ میزنند، وقتی دخترهای بیمار به همراه پرستار قرار است به بیمارستان یا مطب پزشکی خارج از مرکز بروند، وقتی بچه ها به مهمانی خیرین یا مراکزتفریحی و... دعوت می شوند، وقتی سرویس همکاران یا بچه های روزانه در صبح و عصر انجام می شود، وقتی ماموریت اداری و کاری برای همکاران موسسه اتفاق می افتد، وقت خرید های مرکز، وقت سفارشات و در تمام مواردی که نیاز به جابجایی هست، پای یک راننده روی پدال است. مردان بی ادعایی که در بیشتر موارد پا را فراتر گذاشته و در خیلی از کارها همکاری میکنند، بیماربر میشوند، نیروی خدماتی میشوند و هرکاری که از دستشان بربیاید دریغ نمی کنند چرا که کار در موسسهی خیریه فرق می کند با جاهای دیگر.
این واحد که زیر نظر مسئول پشتیبانی و اداری، خدمت رسانی میکند دارای پنج مینی بوس، یک هایس، دو وانت، سه ماشین سواری و یک موتور سیکلت است. البته فرسوده بودن بعضی از این وسایل نقلیه گاهی مشکل ساز و هزینه بردار است که امیدواریم این مشکل بزودی با حمایت خیرین حل شود. باتوجه به گفتههای مسئول واحد پشتیبانی، در حال حاضر موسسه، نیاز به وسایط نقلیهی باری از جمله وانت دارد. البته یاوران افتخاری هستند که گاهی با هماهنگیِ قبلی از محبت شان برخوردار می شویم اما در مواردی هم، نیاز فوری به خدمات است و این دوستان در دسترس نیستند. از طرفی فرسوده بودنِ وانت موسسه باعث شده که در انجام کارهای محوله تاخیر یا مشکل بوجود آید. در این موارد دوستانی که وسایل نقلیه باری دارند می توانند ساعت و روز همکاری شان را به موسسه اعلام کنند تا بر اساس آن، از همراهیشان برخوردار شویم. فرقی نمیکند هرروز، خروجی و دریافت بار و لوازم داریم. همچنین با توجه به فرسوده بودن مینی بوسها، اگر تعمیرگاه هایی باشند که با هزینهی کمتر در سرویس و تعمیر وسایط نقلیهی موسسه همکاری کنند، کمک بزرگی کرده اند.
گفتگویی که در ادامه میخوانید، با راننده های واحد نقلیه انجام شده است؛
چند روز طول میکشد که حرف بزنیم، معمولا همهشان یکجا جمع نمی شوند و در هرلحظه چند نفر یا همه بیرون از موسسه و درحال رانندگی و خدمت هستند. اول از همه سراغ ریش سفید راننده ها که البته ریشش را میزند میرویم و بعد به ترتیب پای صحبت یکایشان مینشینیم:
حسین پاشنایار؛ مردی محترم و صمیمی که رانندهی وانت موسسه است؛
«من بازنشستهی بهزیستی هستم و در دوران خدمتم پشت فرمان انواع ماشین ها از مینی بوس و آمبولانس گرفته تا وانت و سواری نشسته ام. الان هم بیش از شش سال است که در این موسسه خدمت میکنم. در دوران جنگ سالها در خط مقدم بودهام و بعد از آن هم هرجا صحبت از دفاع از مظلوم بوده کوتاه نیامده ام.
خاطره؟ راستش از آن سالهای قدیم که رانندهی آمبولانس در یکی از مراکز بهزیستی بودم خاطره ای دارم؛ یک شب که داشتم فرد معلولِ بدحالی را به بیمارستان می بردم در راه برگشت از کنار جاده، صدای پارس سگی را شنیدم. نگه داشتم و آن سمت را نگاه کردم. سگ های ولگرد ساک بزرگی را دوره کرده بودند و هرکدام از طرفی میکشیدند. چوب دستی ام را برداشتم و به سمت شان دویدم. بعد از فراری دادنشان ساک را باز کردم. یک کودک معلول داخلش بود که هنوز نفس میکشید. همان شب او را به مرکز بردم و روز بعد با وجود اینکه از طرف مدیران توبیخ شدم اما پای کاری که کرده بودم ایستادم و خدارا شکر آن بچه در آنجا پذیرش شد. در دورانی که رانندهی سرویس بچه ها بودم، از جانب خانوادهها گاهی با بیمهری روبرو شده ام. حالا که از من سنی گذشته و گاهی اگر بحثی هم پیش میآید بهحساب پدر فرزندی گذاشته و کوتاه آمده ام.»
محمد رضا طلعتی؛ رانندهی مینی بوس:
« من هم سی سال در بهزیستی و در مراکز مختلف کار کرده ام. البته حکم استخدامی من ابتدا مددیارمعلول بود که با توجه به کمبود راننده در آن سالها قسمت شد پشت فرمان بنشینم. الان پنج شش سال است که اینجا هستم. گاهی با ماشین های دیگر هم کار میکنیم، با سواری و... اینجا هدف کارراه اندازی است و سعی کردهام کار روی زمین نماند. ولی خب ماشینی که من کار میکنم مینی بوس است. آن سالهای قدیم قبل از اینکه بازنشسته بشوم با همکاران و بچه های موسسه زیاد سفر میرفتیم. بالاخره سختی کار همکارانِ بخش زیاد است و گاهی سفر میرفتیم تا دلشان باز شود. گاهی که بهزیستی به ما جا نمی داد همان کنار دریا یا در یک پارک، مینی بوسها را کنار هم مثل دیوار اتاق پارک میکردیم و آن وسط فرش میانداختیم. خوش میگذشت. یادم میآید یک تابستان که سفرمان نزدیک به چهل روز اطراف شمال طول کشید وقتی برگشتیم به مرکز هنوز پیاده نشده بودیم یکی از بچه ها پرسید آقای طلعتی پس کی میخواهیم برویم اردو؟! کلی خندیدیم.... تمام این چهل روزکجا بودیم پس؟ این بچه ها خیلی مهربان هستند اگر کوچکترین کاری برایشان انجام بدهی تا همیشه در یادشان می ماند و ما تمام سختی های کار را حاضریم به خاطرشان تحمل کنیم. آن کسی که باید ببیند، میبیند بقیه چیزها خیلی مهم نیست.»
محمدرضا محسن زاده؛ از دیگر رانندههای مینی بوس در واحدنقلیه:
« قبل از بازنشستگی در دانشگاه علوم بهزیستی واحد نقلیه کار میکردم و الان پنج سال است که اینجا مشغول فعالیت هستم. هر روزِ ما خاطره است و کار کردن برای این بچه ها لذت خودش را دارد. فقط چیزی که گاهی مارا اذیت میکند کمبود راننده و ناهماهنگی بین درخواست واحدهاست. اگر واحدهایی که ماشین لازم دارند از روز قبل برنامهریزی کرده باشند و کمی بین خودشان هماهنگی بیشتری باشد، از فشار کار ما کم می شود. البته اینجا همه برای رفاه این دخترها کار میکنیم و در نهایت هدفمان یکی است.»
غلام محمد غلامی؛ دیگر همکار سازمان بهزیستی که بعد از بازنشستگی به موسسه همدم آمده است:
« کار برای این بچه ها را صمیمانه دوست دارم. این جمله که " خدمت به معلولین، خدمت به نبی اکرم(ص) است" را همیشه در دل و جان دارم و حالا هم بعد از سی سال خدمت و سه سال فعالیت در موسسه همدم هنوز پرتوان و پرانرژی هستم تا عاشقانه کار کنم. خیلی دلم میخواست یکی از فرزندان خودم را در بهزیستی جایگزین کنم تا او هم در این مسیر خدمت کند که متاسفانه میسر نشد.»
منوچهر شجاعی؛ دیگر عزیزی است که بیش از پانزده سال، در این واحد مشغول فعالیت بودهاست:
« کار کردن برای این بچه ها بسیار لذت بخش است. همه چیز که پول و مادیات نیست. من خودم شغل آزاد هم دارم اما هیچ چیزی نمی تواند جای بودن در کنار این عزیزان را بگیرد. بارها، با هم به حرم و زیارت رفتهایم یا مهمانی و جاهایی که همراهشان بودهام ولحظات زیبایی را باآنها تجربه کرده ام. از مدیران و کارکنان موسسه هم خیلی ممنونم و خوشحالم که در خدمت شان هستم.»
رضا دُری مقدم؛ قبل بازنشستگی در این موسسه بوده و از شش سال پیش دوباره اینجا مشغول خدمت است:
« اینجا برای من باغی بهشتی است. خدارا شکر خانوادهی خوبی دارم و این را از دعای خیر این بچه ها می دانم. خاطره های خوشی در کنار این دخترها رقم خورده است؛ با آنها به سفرهای زیادی رفته ام و حتی شده در طول سفر برایشان آشپزی هم کردهام و در خدمات دیگر هم کنار همکاران تلاش کرده ام که به آنها خوش بگذرد. به سهم خودم از مدیران و کارکنان موسسه تشکر میکنم و امیدوارم تن همگی سالم باشد همیشه.»
صفرنقدی؛ دوست دیگر بچهها و رانندهی آنهاست:
« الان چهار سال است که توفیق دارم بهعنوان رانندهی مینی بوس در کنار بچه ها و همکاران موسسه باشم. دخترها گاهی ما را بابا صدا می زنند و این خیلی به دلم می نشیند. آنها را مثل بچه های خودم دوست دارم. گاهی شده موقع سرویس خانواده نیامده و خودم بچه ها را به درِ خانهشان رسانده ام. در واقع، آدم هرکاری انجام بدهد برای خودش انجام داده است. از همکاران خودم و همهی مسئولین و کارکنان موسسه هم ممنونم به خاطر زحماتی که برای این بچه ها می کشند. خدا از همه قبول کند.»
صادق زینلی؛ جوانترین نیروی واحد حمل و نقل و پیکِ تیزپای موسسه:
« بیست و یک سال است که در واحد حراست بهزیستی خدمت میکنم و الان پنج سال است که با موتور در قسمت مشارکتها و امور اداری همدم فعال هستم. کار برای این بچه ها را عاشقانه دوست دارم و خیر و برکت آن را در زندگی ام بسیار دیده ام. کار ما سرما و گرما نمیشناسد و بارها پیش آمدهاست که در شرایط سخت سعی کرده ام به موقع کار انجام بشود و برای دریافت هدایای نقدی مردم در خانهشان باشم. ما همه عاشقانه اینجاییم و این را توفیق بزرگی می دانیم. خدارا شکر.»
رانندههای موسسهی همدم، انسانهای بیادعایی هستند که بی سر و صدا کارشان را انجام میدهند و تنها دلخوشیشان اجری است که از خدا میگیرند و برکتی که در سفره هایشان میبینند. جا دارد در اینجا از رانندگان قدیمی موسسه از جمله آقای عباس خسروی و دیگر عزیزانی که در این سالها همراه مان بوده اند نیز، یادی کرده و سپاسگزارشان باشیم.
همچنین، تشکری صمیمانه بکنیم از یاوران بزرگواری که خالصانه در هر شرایطی با واحد نقلیه همکاری کردهاند، بخصوص آقایان؛ ماهر، عارف، قانع، بهشتیان، پاشایی و ویرانی. در زمینهی تعمیر و سرویس ماشینها؛ آقایان؛ مرصعی( جلوبندی سازی)، ذاکر(تعمیرگاه موتور) و سیم کشی حمید.
رانندهی خسته از آینهی وسط، به شادی دخترها نگاه میکند و زیرلب الحمدا... میگوید. خدا را شکر میگوید که به جای نشستن پشت فرمانِ ماشینی آخرین مدل، رانندهی ماشینی است که این همه شادی و معصومیت را جابجا میکند. لبخند میزند و چراغ سبز می شود.