ما، نگهبانان این خانهی خوبیها...
هر خانه ای باید دری داشته باشد. هر خانه ای باید یکی را داشته باشد تا مواظب خانه باشد تا هر کس خواست وارد خانه بشود بداند که خانه حساب و کتاب دارد. بداند اگر خواسته باشی وارد خانه شوی کسی هست که نگهبان همه چیز است و "همدم" هم خانه است. این خانه هم نگهبانانی دارد که سعی می کنند کارشان را به بهترین شکل انجام بدهند. وارد نگهبانی درب ساختمان شاهید که میشوم آقای نوباغی تلفن به دست است و جواب یکی از همکاران را میدهد. تلفن که تمام می شود زنگ به صدا در می آید و او دکمه ای را فشار می دهد همان ابتدا می پرسم روزی چند بار این زنگ را می زنید و او با لبخند جواب می دهد بارها و بارها. میگویم صدای خوبی هم ندارد و می شنوم «بله خیلی خوب نیست ولی ما دیگر به این صدا عادت کرده ایم و بخشی از کارمان شده است.»
از آقای نوباغی می خواهم تا دربارهی ورودش به همدم بگوید و او اینگونه شروع میکند: یکم تیرماه ۱۳۹۱شدم عضوی از خانوادهی همدم. با توجه به نیاز مرکز به نگهبان و شناختی که آقایان شیرازی نیا و کمردین زاده از بنده و نحوهی کارم داشتند از من دعوت به کار کردند. البته من قبل از آمدن به مرکز، سی سال در مرکز بهزیستی که عمدتاً بیشتر آن در مراکز ستادی بود مشغول به کار بودم.
وقتی در این مرکز شروع به کار کردم متوجه شدم فرق بسیاری بین مراکز توانبخشی و اداری و کار در مراکزی مثل همدم است چون کار کردن در مرکزی مثل همدم، جدا از تخصص، عشق میخواهد و باید عاشق بود. باید با روحیات فرزندان این جا آشنا بود و مهمترین اصل صبوری در مقابل گفتمانهای متفاوت بچه ها و درخواست هایی است که گاهی دارند و ما باید پدرانه پاسخگوی آنها باشیم.
وسط توضیحات آقای نوباغی چندیدن بار زنگ به صدا در میآید و او پس از اناجم کارش، ادامه می دهد: نظم و انضباط کاری شامل؛ پوشیدن لباس، قدرت بیان، اطلاعات از زیر مجموعه کاری و منظم و تمیز بودن محل استقرار نگهبانان، از ویژگی هایی است که باید در نگهبانی رعایت شود. اگر بتوانیم به ویژگی هایی که برای شغلمان مورد نیاز است توجه کنیم، مشکلی پیش نمی آید.
اتاق نگهبانی گرم است و آقای نوباغی با مهربانی به مراجعین هم پاسخ می دهد تا نوبت به گفتن خاطره ای از کارش برسد که او اینطور تعریف می کند: چند سال پیش که در بهزیستی مشهد شیفت کار من بود به علت شیفت بودن نتوانستم لحظه مرگ مادرم در کنارش باشم و او به رحمت خدا پیوست. این اتفاق باعث شد که خیلی از شغلم زده شوم و به این نکته فکر کنم که در لحظهای که نیاز بود کنار مادرم نبودم اما بعداً که به خودم آمدم، دیدم افراد زیادی وضعیت کاری من را دارند. آنهایی که در مراکز نظامی و درمانی به صورت شیفتی کار میکنند. به این فکر کردم در یک شهر اگر دکتر، پرستار، سرباز، نگهبان و... نباشد، کارها پیش نمیرود.
خاطره دیگری که شاید گفتنش خالی از لطف نباشد این است که اوایل کارم در همدم یکی از برادر خانم هایم به دیدنم آمده بود. در همان لحظه یکی از دختران مرکز وارد نگهبانی شد و بعد از سلام به من گفت: «بابا!» در آن لحظه متوجه شدم که برادر خانمم به من و دختر چپ چپ نگاه می کند و همین باعث بوجود آمدن سوءتفاهمی شده بود که البته بعد با توضیح همسرم رفع شد! برادر خانمم که متوجه اشتباه خود شده بود در دیدار بعدی که به مرکز آمد عذرخواهی کرد و بابت بدگمانی اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت: خوش به حالتان که خدا این لیاقت را به شما داده تا در چنین مکانی کار کنید.
آقای نوباغی حرف هایش را این طور تمام می کند که: کار در موسسهی همدم اگرچه با حقوق زیادی همراه نیست اما برای من لذت بخش است چرا که فرصتی است برای خدمت به این دختران مظلوم و پاک که از نداشتن پدر یا مادر رنج می برند. وقتی یکی از دختران با من حرف میزنند و یا خواستهای دارد من به خود میبالم که حداقل در حد شنیدن حرف های شان میتوانم نقش پدر را داشته باشم.
بعد از صحبت با آقای نوباغی، سری به نگهبانی ساختمان دیگر همدم میزنم. آنجا آقای حسن نژاد سر پست است. تلویزیون روشن است وسریال امپراتور بادها در حال پخش شدن است. بعد از خوش و بشی از او می خواهم دربارهی کارش و این که چگونه با مرکز آشنا شده است برایم بگوید؟ او این طور شروع به توضیحدادن میکند: من بازنشستهی بهزیستی هستم. زمانی که در بهزیستی بودم، مسئول خرید بودم و سعی می کردم کارم را خیلی خوب انجام بدهم. بعد که باز نشسته شدم روزی با آقا شیرازی نیا تماس گرفتم تا حالی از ایشان بپرسم. در آن تماس از کار و بارم پرسید و وقتی گفتم در حال حاضر بیکارم، ایشان هم لطف کرد و خواست که با مرکز همکاری کنم. این طور شد که به مرکز آمدم که از آمدنم بیش از 2 سال می گذرد.
در حین گفتگوی من و آقای حسن نژاد دختر خانمی وارد می شود و می گوید: با مدیریت کار دارد. آقای حسن نژاد راهنمایی می کند و بعد ادامه می دهد: من کارم را دوست دارم. اگر آدم کاری را دوست داشته باشد، با سختی هایش هم کنار می آید اما خدا نکند کاری را انجام بدهیم که دوست نداشته باشیم، حتما انجام آن برایمان خیلی سخت می شود. از نگاه بعضی ها شاید کار نگهبانی فقط به نشستن و باز و بسته کردن در خلاصه شود ولی این طور نیست. چون نگهبان مسئولیت زیادی دارد. من و همکارانم باید حواسمان به همه چیز باشد؛ هم به رفت و آمدها و چیزهایی که از بیرون می آید و یا بیرون برده می شود و هم به بچه ها و مراجعه کنندگان.
آقای حسن نژاد دربارهی اتفاقات خاص و خاطره انگیز کارش هم می گوید: گاهی آدم این جا چیزهای خاص هم می بینید. مثلا یک شب کسی که ساعت یک شب از این جا رد می شد، در زد. وقتی از اتاق نگهبانی خارج شدم، گفت: میخواهم مقداری گوشت نذر بچه ها بکنم چون الان ازاین جا رد می شدم گفتم بپرسم و ببینم چه کار باید بکنم؟ خب آن وقت شب من با خودم فکرکردم این بنده خدا صبح هم میتوانست برای راهنمایی گرفتن بیاید و ساعت غیر اداری آن هم یک شب، نیاید... ولی بعد با خودم گفتم مهم این است که میخواهد به این مجموعه کمکی بکند، پس من باید راهنمایی و کمکش کنم.
تلفن زنگ می زند و آقای حسن نژاد یکی از همکاران را پیج میکند. بعد، حرف هایش را این طور تمام می کند که: گاهی در ساعت هایی که شیفتم تمام می شود به عنوان اضافه کار راننده مینیبوس میشوم و به علت مریضی که دارم بیشتر این طرف هستم و همکاران هم هوایم را دارند که جای تشکر دارد.
آقای جندقی ضلع سوم این مثلث است و نگهبان شیفت شب. برای صحبت با آقای جندقی ساعت 8 شب به مرکز میروم. با همان مهربانی همیشگی مرا می پذیرد و خیلی زود می رویم سر اصل ماجرا. او هم در مورد کار و چگونگی حضورش درهمدم می گوید: قبل از باز نشستگی دو سال این جا بودم اما دوباره خواستند به بهزیستی برگردم و من هم رفتم تا وقتی بازنشسته شدم و الان 6 سالی از آن روز گذشته است. قبل از این که به این جا بیایم هم کارم نگهبانی بود و با توجه به شناختی که از حاج آقا شیرازینیا داشتم و به خاطر علاقه ام به مرکز آمدم. شروع به کار که کردم دیدم این جا صفا و صمیمیتی دارد که از وجود این بچه های معصوم است و این برای من ارزش دارد.
بین گفتگو در باز می شود یکی از خانم ها چند قابلمه را میگذارد روی صندلی و می گوید: این هم قابلمه ها، هروقت آمدند برای بردنشان، تحویل بدهید. جریان قابلمه ها را می پرسم و آقای جندقی می گوید: یکی از خیرین غذا آورده بود و حالا همکاران قابلمه ها را شسته اند و آماده گذاشته اند تا صاحبش که آمد منتظر نماند.
می پرسم روزهای تعطیلی کار راحت تر است یا روزهای کاری؟ و پاسخ می شنوم: اگر روز تعطیل باشد و مراسمی در سالن برگزار شود کار ما هم بیشتر می شود و باید بیشتر حواسمان جمع باشد. اگر برنامه ای نباشد سرمان خلوت تر است و کار کمتر است. البته بعضی شب ها ساعت یک یا حتی دیرتر خیّری بعد از برگزاری مراسمش در رستوران و یا خانه زنگ زده و خواسته است تا برای بردن غذا خودمان را برسانیم. آن وقت من به همراه یکی از همکاران که شیفت بوده، خودمان را رسانده ایم.
از آقای جندقی می پرسم: بخش حساس کارتان چیست؟ و او جواب می دهد: باید مواظب باشیم که بچه ای از در بدون اجازه خارج نشود. چیزی که یکی دو بار وقت شیفتم اتفاق افتاد اما خوشبختانه همان لحظه اول جلوش را گرفتم. مثلا یک بار زنگ خورد و من هم کلید را زدم تا در باز شود همین که در باز شد یکی از دخترها به سرعت دوید بیرون و من هم شروع به دویدن کردم و توانستم او را بگیرم شانس آوردیم که از دستمان در نرفت یا خدای نکرده تصادف نکرد... اگر زنگ در، تصویری باشد ببینیم چه کسی پشت در است و بهتر می توانیم همراهی کنیم.
دفتر بزرگی روی میز باز است. درباره دفتر که می پرسم. آقای جندقی جواب می دهد: دفتر گزارش روزانه است که باید در زمان شیفت پر و رفت و آمدها گزارش شود.
از آقای جندقی می خواهم اگر حرفی مانده است بگوید. او کمی مکث می کند و می گوید: خیلی ها اعتقاد دارند با کمک به این بچه ها جواب می گیرند و من هم معتقدم که درست است. برای همین سعی می کنم برای بچه ها همدمی باشم و امیدوارم خداوند از کارم راضی باشد.
بلند می شوم تا بروم. شبکه ifilm سریال شب دهم را نشان می دهد. شب سردی است اما میبینم که در موسسهی همدم، دختران با خیالی راحت مشغول استراحت شده اند چون برای استراحت و آسایش آنها بخش های مختلف موسسه و از جمله نگهبان یا همان مجریان حفاظت فیزیکی، شبانهروز تلاش می کنند.
امیر پور حسین