درد که سن و سال نمی شناسد. من با همین کوچکی ام ، دل تنگی را می فهمم. نداشتنِ پدر را حس میکنم. اما شنیده ام که شما دریک روز، سختی های زیادی کشیده اید... مربی های خوب ما به یاد آن روزی که شما عزیزانتان را از دست داده اید، برای ما یک صحرای ِ کربلایِ کوچک درست کرده اند. هروقت دلم تنگ می شود می آیم اینجا و کمی به سکوت این صحرا گوش می دهم. شمع روشن میکنم و تا تمام شدنش همین جا می مانم و به سوختنش نگاه میکنم. کمی آرام میشوم دیشب یکی از مامان های اینجا میگفت شما بعد از چهل روز دوباره از آن صحرا گذشته اید، من با همین کوچکی ام ، دل تنگی را میفهمم کاش به خواب من بیایید، حتما چیزهایی هست که باهم در موردش حرف بزنیم درد که سن و سال نمی شناسد |