ساعت 16 روزسهشنبه پنجم آبانماه است و ما جمعی از همکاران خیریهی فتحالمبین همدم، در محل موسسه، آمادهایم تا دومین گروه از مسافرانی باشیم که قرار است سوار بر مینیبوس اداره راهی سفر کیش شوند. البته نه اینکه همهی راه را با مینیبوس بروند. نه، سفر کیش ازآن سفرها نیست که بشود با مینیبوس تمام مسیرش را رفت و صدالبته بانی بزرگوار این سفر جناب مادرشاهیان هم از آن مردان نیست که لطفش را ناتمام بگذارد و چنین اجازهای به همسفران ما بدهد. لطف ایشان کامل و شامل است. سفر از همین لحظه و همینجا در محوطهی اداره آغاز میشود؛ با طنیناندازی خداحافظی گرم همکاران و نگاه مهربان دختران موسسه که بدرقهی راه مسافران میشود؛ چمدانها و کیفهای خالی، یکی یکی در گوشه وکنار ماشین جایی برای خود دست وپا میکنند و بعضیها هم که لابد اهل کیف و چمدان نیستند، با لبخندی معنادار بر لب، پنداری به همسفران خود کنایه میزنند که؛ اینهمه کیف و ساک وچمدان چرا؟! مگر چه خبراست؟! القصه که سفر آغازشده است و نیم ساعت بعد، از مینیبوس پیاده میشویم و اولین گیت فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد را هم پشت سر میگذاریم. ساعت پرواز ما 18 است و این یعنی فرصت هست تا آنها که ازخانه عازم فرودگاهاند، خودشان را به موقع برسانند. افشین اسماعیلپور هم با گروه بدرقهاش از راه میرسد و پدر نازنینش که حتما نگران آقازاده است، از ما میخواهد مواظبش باشیم. غافل ازاین که خانمبچههای ما و مدیران محترم مرکز، ما را به افشین وخدایش سپردهاند و قراراست او مواظب دیابت و افت یا افزایش قند راقم این سطور هم باشد... با چنین تمهیدات موکد و موثری، گروه 25 نفرهی مسافران کیش، بازرسیهای امنیتی را پشت سر میگذارند، کارت پرواز هم گیرند و نهایتا سوار اتوبوس میشوند! سوار اتوبوس که میشویم یاد خاطرهای میافتم که حسین جعفریان-دوست شاعرم- تعریف میکرد؛ گویا ازتهران عازم تبریز بودهاست. توی فرودگاه، همین که سوار اتوبوس ویژهی فرودگاه میشوند تا پای پلکان هواپیما بروند، یکباره صدای ناله و نفرین پیرزنی به هوا بلند میشود که: « مسخرهشو درآوردن! پول بلیط هواپیما ازمردم گرفتن، اونوقت ما رو سوار اتوبوس میکنن؟!». الغرض، سوار اتوبوس میشویم تا به هواپیما برسیم؛ هواپیمایی که دعا میکنیم روسی نباشد اما هست و دعای ما هم افاقه نمیکند و ما ازاین بابت خیالمان کاملا تخت میشود! هواپیمای ما قراراست دقیقا زمانی از مشهد بپرد که نیم ساعت قبلش، هواپیمای نخستین گروه از مسافران کیش زمین نشسته است و ما امیدواریم خانم دکتر حجت و همکاران و همراهانشان را توی فرودگاه ببینیم و استقبال وبدرقه را یکی کنیم. اگر کمی خوششانستر بودیم این اتفاق افتادنی بود اما حیف که نیفتاد. تنها ماند گپ وگفتی تلفنی که بین ما و خانم دکتر در سالن انتظار پرواز و خروجی فرودگاه رد و بدل شد؛ ما از حال و هوای کیش پرسیدیم و ایشان به ما دلگرمی دادند و برای گروه آرزوی سفری خوش کردند. و چرا خوش نباشد این سفر؟ سفری که همهی مقدماتش از پیش چیده شدهاست. سفری که برای بسیاری از این گروه 25 نفره، نخستین سفر به کیش محسوب میشود و برای خیلیها نخستین سفر با هواپیما! هنوز ساعت شش نشده، همه سوار هواپیما شده ایم؛ پرندهی آهنبال، روی باند درحال خزیدن و سرعت گرفتن است و کنار پنجرههای هواپیما، سرککشیدن و ذوق زدن دختران قد و نیمقد همدم که دوست دارند ببینند این غول فلزی چگونه از چنگ زمین رها میشود و آسمان را زیر بال میکشد، دیدنی است. بالاخره از زمین کنده میشویم. حقیقتا از زمین کنده میشویم چرا که اغلب همسفران ما از خوشحالی، پایشان روی زمین بند نیست. آنها دارند از منتها الیه شمال شرقی ایران، به مقصد آبهای گرم جنوب، بال میزنند؛ درست مثل دستهای از قوهای مهاجر که آسمان را میشکافند و در هوای واحهای سبز وخرم و گرم، افقهای دور و دراز را به هم پیوند میزنند. حرکت از خراسان نیمهسرد به سوی آبهای گرم کیش! و حالا جزیرهی کیش چشمبهراهشان است؛ کیش با سواحل زلال و آبی وگرمش. کیش با قایقهای رنگارنگ تفریحی وماهیگیریاش... کیش با بازارهای پر و پیمان و وسوسهانگیزش... کیش با خودروهای مدل بالایی که در کمتر جای ایران به این حجم میشود دیدشان... کیش با خیابانهای خلوت و نخلهای سایهگستر و پلیسهای بیکارش! کیش با کشتی یونانی و آثار باستانی و پدیدهی خراسانیاش...کیش با تمام بازارهای شیک و آنتیکش و بازاریانی که مثل همه جای ایران وجهان اشتهایی سیریناپذیر برای فروش کالا و آب کردن اجناس بنجل دارند! و...کیش با مردمان خونگرم و خوشلهجهاش، با انبوه هتلهای ریز و درشتاش با هتل پانیذ جمع وجور و پرشورش و میزبانی مردی از جنس عشق و عنایت که نامش حاج آقای مادرشاهیان است و هرچند برخی از ما که میهمانش هستیم، هنوز او را ازنزدیک ندیدهایم، اما دست پرمهر و نوازشش همه جا احساس میشود و میدانیم که سفر50 نفراز توانجویان وکارکنان همدم در دوگروه25نفره به کیش، یکی از جمله الطاف و عنایات بیشماری است که ایشان تدارک وتهیهاش را دیده است و امیدواریم که سایهی بلند محبت و بزرگواریاش، سالیان سال، بر سردختران و کارکنان همدم، مستدام بماناد. ساعت 20و30 دقیقهی شب است که هواپیمای حامل گروه ما، پس از پروازی دوساعته بر فراز کوههای بلند و دشتهای وسیع ایران عزیز، شمال شرقی را به مرکز آبهای گرم خلیج فارس و جزیرهی نگینمانند کیش، پیوند میزند تا در فرودگاه کیش، بار خستگی و امیدش را برزمین بگذارد و خیلی زود درمییابیم که مینیبوس هتل پانیذ دم در آمادهاست تا ما را به محل اسکان واقامتمان منتقل کند. بوی عطوفت ومهر، با موج گرما در کوچهها وخیابانهای کیش جاریاست. فضا خیال انگیزاست آنقدرکه وسوسهی کنجکاوی و گشت وگذار، همیشه چند قدم جلوتر از انسان حرکت میکند. بازتاب زرق و برق ساختمانها و ماشینهای مدل بالا، هرمسافری را به اشتباه میاندازد که نکند به جایی خارج از ایران آمده است؟! راستی، نکند اینجا جایی است خارج از جغرافیای مام میهن؟! تا نهم آبان وشنبهی آتی که زمان برگشت ما به مشهداست، خواهیم کوشید به اتفاق گروه 25 نفرهی همراه، برای این پرسش پاسخی درخور پیدا کنیم. |