امروز واسه ما، روزِ خداحافظیه. این روزِ آخری آوردمت اینجا که دلت باز بشه. روز اولی که خریدمت نذر کردم هفتهای یه مسیر واسه خدا بریم. برا دلمون، یادته؟... درراه موندهای، غریبی، هرکی باشه. دست کشیدم به فرمونت و گفتم: « باشه؟...» تو هم معطلش نکردی وگفتی: « باشه». چه روزا و شبایی که توی این شهر دوتایی بالاوپایین رفتیم. چه ترانهها که با شجریان فریاد زدیم و توی چهچه هاش کم آوردیم! از همونجا اسمت رو گذاشتم "مرغ سحر" و روی شیشهی پیشونیت نوشتم؛ " ای خدا، ای فلک، ای طبیعت... شام تاریک ما را سحر کن". چقد آدم باهم این ور اون ور بردیم. چه غما و شادیا که جابجا کردیم. اتاق مشاوره شدی... اتاق سیاست شدی... با هم سرد وگرم این شهرو چشیدیم و سختیا و خوشیاش رو به جون خریدیم. حالا که مجبورم بفروشمت، باخودم گفتم روز آخری واسه دل خودمون یه دوری بزنیم. ولی خب هرجایی که نریم اینجا رو باید میاومدیم مگه نه؟... چقد از همین بچهها رو باهم بردیم پارک وسینما و بیمارستان... چقد مسافر که دنبال جایی واسه نذرشون میگشتن آوردیم اینجا... یادش بخیر. با تو یاد گرفتم که واسه مهربونی منتظرِ پولِ زیاد نباشم. اصلا تو منو با همدم آشنا کردی؛ یادته؟ بعد آوردنِ اون خانم وآقایی که بچه دار نمیشدن. یه بار آوردیمشون که آشنا شدن و یه بار هم اومدن که نذرشون رو ادا کنن. الهی! یه بچهی نازم توی بغلشون بود! هی... روزگار. مرغ سحرم! بی تو چجوری بیام اینجا؟... ولی غمت نباشه، دست هر کی بسپارمت، تنهات نمیذارم، قول میدم. میدونی که سر قولم هستم. شمارهی رانندهی تورو میگیرم. یه روز بهش زنگ میزنم و آدرسم رو بهش میدم. هرچند تو آدرسمو چشم بسته بلدی، دستشم از رو فرمون برداره میای پیشم... مسافرت میشم... بعدش دوباره میایم اینجا و شادی هامونو قسمت میکنیم... باشه؟ روایت: علی ناصری |