خراسان رضوی، سوم مرداد 96
سرانجام مغلوب بغضش میشود و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شود و روی تابلوی قلم زنیاش میافتد، میگوید: آرزو دارم خانوادهام پیدا شوند. دکتر حجت میگوید: آرزوی 99 درصد بچههای این جا همین است.سرش را پایین میاندازد تا کسی اشکهایش را نبیند. در چشمان بیشتر حاضران هم اشک حلقه زده است...حجت می گوید: اواخر سال، اینجا صف های تلفن خیلی شلوغ می شود. دخترها برای صحبت با خانواده صف می بندند و مددکاران تمام تلاش خود را می کنند تا اقوام دور آن هایی که پدر و مادر ندارند را برای آمدن راضی کنند. اما خیلی از آن ها حتی جواب تلفن ها را هم نمی دهند. نکته پررنج ماجرا این است که همه بچهها، حتی آن هایی که خانواده ای ندارند هم برای صحبت با خانوادهشان در صف تلفن میایستند تا در مقابل بچههایی که خانواده دارند، احساس بیکسیشان کمتر آشکار شود. همین دخترها وقتی به اول صف می رسند، با غربتی که نمیشود آن را توصیف کرد، نگاهی به مددکار میکنند، نوبتشان را به بقیه میدهند و دوباره به انتهای صف میروند... و این قصه تقریبا اسفند هر سال تکرار می شود ...
در آستانه روز دختر ومیلاد حضرت معصومه (س) به اتفاق دکتر« محمد سعید احدیان» مدیر عامل موسسه فرهنگی هنری خراسان برای دیدار از موسسه توان بخشی همدم راهی این مرکز می شویم . در ابتدای ورود، با استقبال گرم دختران و مدیران موسسه رو به رو می شویم. برای خیلی از دخترها، شعف وصف ناشدنی زیارت بارگاه منور رضوی از چند روز قبل آغاز شده است؛ همه زمزمه زیارت بارگاه منور رضوی در روز ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر را شنیدهاند و آماده شرکت در مراسم گلباران حرم هستند.
کلی نخ سبز برای حاجات همه نیازمندان!
زهره تعدادی نخ سبز را نشانم میدهد و میگوید: میخواهم این ها را به نیت شفای همه مریضها به پنجره فولاد ببندم.به نیت خالصانهاش غبطه میخورم و با خنده میگویم: خب فقط یک رشته کافی است. همه آرزوهایت را در نظر بگیر و همین یک نخ را ببند به پنجره فولاد.میخندد و میگوید: کلی آرزومند و محتاج توی دنیا داریم. تازه همین ها هم کم است. میخواهم برای همه آن ها دعا کنم، خدا را چه دیدی، شاید مامانم هم یک جایی توی همین دنیا به دعای من احتیاج داشته باشد. و من باز هم به بزرگی دلش غبطه میخورم...زهره میخواهد برای شفای مادرش دعا کند، مریم دوست دارد به دانشگاه برود و شیما نامه کوچکی را برای امام رضا(ع) آماده کرده است. میگویم شیما خانم توی نامهات چه نوشتهای؟ میگوید: برای امام رضا(ع) نوشتم. دوست دارم این نامه رو برسونه به دست یک خیر تا منو به آینده برسونه. وقت نوشتن بغض کرده بودم اما چون دوستانم بودند، نمیتونستم گریه کنم.نامه را به من میدهد و میرود و عجیب است که نوشتهای در نامه نیست و همه حرفهای این دخترک معصوم در یک نقاشی خلاصه شده؛ تصویری از سه درخت، یک رودخانه و یک آسمان که خورشید و ماه و ستاره را همزمان در خود دارد. انگار حرفهای این نامه باید رازی سر به مهر باشد برای خود آقا...
آرزوی حضور دربرنامه «ماه عسل» و حرف هایی برای مادر و پدر
به سراغ یکی دیگر از دخترها میرویم. دوست ندارد اسمی از او بنویسیم. میگوید: دوست دارم زمینه حضور من در برنامه ماه عسل آقای علیخانی فراهم شود تا در آنجا به پدر و مادرم بگویم شما در کودکی من را رها کردید و رفتید، اما حالا خیلی به شما نیاز دارم، حتما شما هم وضعتان بهتر شده، نمیخواهید دنبالم بیایید؟
به اتفاق زوج خیر، دکتر زهرا حجت و جعفر شیرازی نیا که مدیریت این مجموعه را بر عهده دارند، راهی بخش مراقبتهای ویژه که در موسسه به آن «سرای مهر» میگویند، میشویم.زینب اولین نفری است که به سراغش میرویم. نقاشیها و گلدوزیهای بسیار زیبایش به همراه عکسهای یادگاری که با عمو پورنگ گرفته، بالای تختش نصب شده است. دکتر احدیان رو به زینب میگوید: شنیده ام دعاهایت خیلی خوب مستجاب می شود، برای من هم دعا میکنی؟ و زینب برخلاف جوابهای تکراری خیلی از ما که التماس دعا میشنویم، میخندد و دست هایش را رو به آسمان بلند و برای لحظاتی زمزمه میکند...
بعد از زینب به سراغ سه خواهر معلول میرویم که پدرشان به نوبت و هر هفته یک نفرشان را به خانه میبرد. عارفه سادات یکی از همان خواهران است. با وجود این که روی تخت دراز کشیده و به گفته شیرازی نیا از نظر ذهنی بیشتر از 6 ماه رشد نکرده، اما با لبخندی دلنشین پاسخ ما را میدهد.شیرازی نیا توضیح میدهد که در مجموعه همدم 400 دختر کم توان ذهنی و جسمی توسط 158 نفرازهمکار ان
نگهداری میشوند.
قصه نام «همدم»
به سراغ «همدم» میرویم؛ دختری که این موسسه به اسم اونامیده می شود. شیرازی نیا در مورد راز این نام گذاری میگوید: همدم 16 سال دارد و با وجود اینکه خودش اصلا از نظر شرایط جسمی، وضعیت خوبی ندارد و با چند عمل جراحی قادر است اکنون مقداری راه برود، مثل یک مادر هوای همه را دارد، داخل شیشه بچهها چای یا شیر میریزد و بعد هم به آن ها غذا میدهد و خودش آخرین نفری است که غذا میخورد. آنقدر این دختر، فداکار است که همه او را خیلی دوست دارند.احدیان خطاب به او میگوید: قرار است به حرم بروی همدم خانم... همدم با شنیدن نام حرم، ذوق می کند...
شهربانو هم برایمان دست تکان میدهد. او برای بهبودی تاکنون، سه بار پاهایش را به تیغ جراحی سپرده است!
وارد کارگاه گلیم بافی می شویم. بچهها با دقت و زیبایی وصف ناشدنی، تار و پود گلیمها را به هم میبافند؛ آن قدر زیبا که اگر ندانی، گمان میکنی محصول دستشان کار استادکارانی است که در این رشته موی سپید کردهاند.ملیحه یکی از همان دختران است و گلیمهایی که میبافد، بسیار طرفدار دارد. حجت در این مورد میگوید: کارشان از بسیاری از دانشجویان خبره فنی و حرفهای هم بهتر است.از حرم و زیارت امام رضا(ع) میپرسیم و همه از زیارت و اشتیاق حرم میگویند. از مریم، از حرم و آرزویی که به امام رضا(ع) خواهد گفت، میپرسیم. میخندد و میگوید: سلامتی خودم و دوستانم را میخواهم. آرزوهای دیگر هم مشابه همین آرزوهاست.
با آن ها عکس یادگاری میگیریم ...
به سراغ مرکز آموزش میرویم. کارگاه گلیم بافی، تسبیح بافی و فرشینه بافی در این بخش قرار دارد.وارد کارگاه فرشینه بافی میشویم. زهرا نقاشیهای بسیار زیبایی کشیده و در صفحه های قبلی دفترش هم نقاشیهای بسیار زیبایی ترسیم شده است.خانم دکتر حجت میگوید: زهرا یادت میآید یک نقاشی خیلی زیبا برای تولد بابا (شیرازینیا) کشیدی و زیرش نوشتی «بابا تولدت مبارک» ... و زهرا هم با ما میخندد.بعد از کارگاه فرشینه بافی، وارد کارگاه گل سازی میشویم. فریده،دختر همیشه خندان موسسه به استقبال ما میآید.بچهها مشغول الگو کشیدن و درست کردن گلها هستند. از فریده میخواهم آرزویش را بگوید: دعا کنید خدا شفایم بدهد و گره از کارم بازم شود.تابلوی زیبای منجوق دوزی که کوکب با نور تنها چشمش در مدت 5 سال دوخته، روی دیوار به زیبایی هر چه تمامتر خودنمایی میکند.
دلتنگی هایی که پشت دروازه «اسفند» می ماند!
کارگاه بعدی، کارگاه قلم زنی روی مس است. دیدن کار دست بچهها حیرت انگیز است؛ تابلوهایی بسیار زیبا که بیگمان نمونه و مشابه کمی دارد. اسما ماهرترین دختر این کارگاه است و تابلوهایی که ساخته فوقالعاده زیباست. ورود ما با جشن تولد اسما و سکینه همزمان شده است. به سراغ اسما میرویم و دکتر احدیان از آرزویی که اسما با امام رضا(ع) در میان خواهد گذاشت، سوال میکند. اسما لحظاتی سکوت میکند... اما سرانجام مغلوب بغضش میشود و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شود و روی تابلوی قلم زنیاش میافتد، میگوید: آرزو دارم خانوادهام پیدا شوند. دکتر حجت میگوید: آرزوی 99 درصد بچههای این جا همین است.سرش را پایین میاندازد تا کسی اشکهایش را نبیند. در چشمان بیشتر حاضران هم اشک حلقه زده است...حجت می گوید: اسفند ماه هر سال، مددکاران ما با فامیلهای درجه دو و سه بچهها تماس می گیرند و از آن ها خواهش میکنند به دخترها سری بزنند یا چند روزی آن ها را بپذیرند. متأسفانه برخی از خانوادهها حتی تلفنها را هم جواب نمیدهند. نکته پررنج ماجرا، این است که همه بچهها برای صحبت با خانوادهها در صف تلفن میایستند، حتی آن ها که میدانند خانوادهای ندارند هم در صف میایستند تا در مقابل بچههایی که خانواده دارند، احساس بیکسیشان کمتر آشکار شود. همین دخترها بارها وقتی نوبت صحبت کردنشان میرسد، با غربتی که نمیشود آن را توصیف کرد نگاهی به مددکار میکنند، نوبتشان را به بقیه میدهند و دوباره به انتهای صف میروند...او میگوید: روزهای آخر اسفند، همین دخترها برخلاف همه بچهها که عید را دوست دارند، دائم میپرسند عید کی تمام میشود؟ چون آن ها کسی را ندارند و با رفتن تعدادی از بچهها به خانه، احساس دلتنگی میکنند.روی میز، کادوهای تولد را چیدهاند. دو کیک تولد و شمع برای اسما و سکینه آماده شده است، سکینه شمع را فوت میکند و همه برایش دست میزنند. نوبت به اسما که میرسد همه میگویند آرزویت را بگو... بیقراری اسما انگار تمامی ندارد و دوباره چشمانش به اشک مینشیند. خانم حجت او را در آغوش میگیرد. به سراغ کارگاه موسیقی میرویم. زمزمههای «ای حرمت» و سرود زیبای «ایران» توسط گروه سرود دختران همدم به زیبایی تمام اجرا میشود.آخرین جایی که میرویم، «خانه پناهگاهی» است که محل نگهداری دختران خردسال موسسه است. ندا از ما استقبال میکند و با دکلمه زیبایی به ما خوشامد می گوید. بخش پایانی دیدارمان، حرف های خانم حجت، مدیر موسسه است که میگوید: برای توسعه موسسه به حمایت رسانهها و حضور هر چه بیشتر خیران نیاز داریم. باید فضای بیشتری داشته باشیم تا بتوانیم میزبان دختران بیشتری باشیم. صدها خانواده در نوبت هستند و ما منتظر دریافت زمین و حمایت خیران برای ساخت و توسعه مجموعه هستیم.