زمانی که آقای " جیم" در سال 1365 به خواستگاری دختر خالهاش میرفت، هیچ وقت فکر نمیکرد چهار فرزند معلول خواهد داشت. عروس سفید پوش هم فکر نمیکرد قرار است مادر چهار فرزند متفاوت باشد. در آن سالها که سرزمینمان ایران، درگیر جنگ و نگرانیهایش بود و جنگ با خودش معلولیتهای زیادی میآورد، شاید حواسشان به این که ازدواج فامیلی میتواند موجب تولد فرزندانی معلول بشود نبودهاست و یا به خدا توکل کرده و به دارو و درمان دل بستهاند. آقای "جیم" کارمند نیروهای مسلح بوده و به قول خودش آن زمان امکانات زیادی نداشتهاست برای بررسی و آزمایشهای قبل از ازدواج. فقط یک آزمایش سادهی ادرار بودهاست، نه آزمایش خونی، نه ژنتیکی، نه... اولین فرزندشان در بهار سال 1366 به دنیا میآید. دختر است؛ اسمش را ملیحه میگذارند. مدتی بعد علائم معلولیت خودش را نشان میدهد و متوجه میشوند که ملیحه دارای کمتوانی ذهنی شدید و مشکلات جسمی حرکتی بوده و بینایی کمی دارد. آنها فرزند معلولشان را سرراه یا پشت پنجره فولاد نمیگذارند و تصمیم میگیرند از جان و دل بزرگش کنند. پدر بااینکه درآمد اندکی دارد اما سعی میکند زندگی را خوب اداره کند. او با خود سیبی به خانه میآورد و سه تکه اش میکند؛ ملیحه، همسرش و خودش. با هم سیب میخورند و خدارا شکر میکنند. یکسالِ بعد باوجود آزمایشهای پزشکی خدا به آنها پسری می دهد که او هم معلولیت شدید جسمی و ذهنی دارد، اسمش را هادی میگذارند. نگهداری از دو فرزند معلول کار آسانی نیست! ترو خشک کردن بچهها، شستن لباس و کهنههای چندبار مصرف و آویزان کردنشان در تنها اتاق خانه که با یک بخاری گرم میشود و تحمل بوی لباسها و هزار و یک مشکلی که شبانهروز گریبان زندگیشان را گرفته اما بااین همه خم به ابرو نمیآورند و باز هم پدر با خود سیب به خانه میآورد. سه تکه اش میکند؛ یک تکه ملیحه، یک تکه هادی و یک تکه همسرش. زندگی در خانهی اجاره ای که برای نگهداری و رفت و آمد معلولین مناسب سازی نشده مشکلات زیادی برایشان بوجود آورده است. آنها برای چند سال از داشتن فرزندی دیگر منصرف میشوند و برای درمان به پزشک مراجعه میکنند. مشاورین پزشکی به آنها میگویند که حالا تحت درمان هستند و بدون نگرانی می توانند بچه دار شوند. آقا و خانم "جیم" به این حرف اعتماد کرده و پس از مدتی دوباره بچه دار میشوند و در سال 1372 خدا به آنها دختری میدهد که اسمش را فاطمه میگذارند. او در ابتدای تولد ظاهرا مشکلاتی داشته که به تشخیص پزشکان، آب نخاع او باید کشیده شود. پدر معتقد است که دخترش سالم بود و بعد از این اتفاق دچار معلولیت شد. بههرحال بااجازهی والدین آب نخاعش را میگیرند اما درمان جواب نمیدهد و فاطمه هم به جمع فرزندان معلول خانواده می پیوندد. حتما روزها و شب هایی بوده که مادر گریسته و در تنهایی با خدا دردِ دل های زیادی کردهاست. حتما آقای" جیم" جایی در بازگشت از سرکار در میان تاریکی شب اطراف خانه پرسه زده و بی آنکه شکایتی بکند به آسمان نگاه کرده و گفتهاست؛ « خدایا شکرِت» و بعد با لبخند وارد خانه شده و سیبی را که آورده چهار قسمت کردهاست؛ یک تکه ملیحه، یک تکه هادی، یک تکه فاطمه و یک تکه همسرش. ماجرا اینجا تمام نمی شود و با وجود دارو و درمان و مراقبت های پزشکی، آنها در سال 1375 دوباره صاحب فرزندی میشوند که او هم معلولیت جسمی و ذهنی شدید دارد. اسمش را حمیده میگذارند. پدر، حمیدهی کوچک را درآغوش میگیرد و برای سلامتی و عاقبت بخیری اش دعا میکند بعد او را می بوسد و به آغوش مادرش برمیگرداند. آقا و خانمِ "جیم" به هم نگاه میکنند و در سکوتِ تهِ چشم هایشان به هم میگویند؛ «توکل برخدا، غصه نخور یکجوری بزرگشان میکنیم. خدا بزرگ است.» سالها میگذرد، آقای " جیم" چند شیفت کار می کند. مادر بسختی از بچه ها پرستاری می کند. بچه ها بزرگ میشوند. اما چه بزرگ شدنی! دلِ پدر ومادرمیخواهد که بازی ها ودویدن های بچه هایشان را ببینند ولی بجای آن چهار فرزند معلول دارند که یکسره در اتاق سینه خیز میروند. هروقت هم که آنها را بیرون می برند باید زخم زبانها و حرف های مردم را تحمل کنند که آنها را در به دنیا آوردن این بچه ها مقصر می دانند. با این همه ناشکر نیستند. پدر باز هم با خود سیبی به خانه می آورد و چهار تکه میکند؛ یک تکه ملیحه، یک تکه هادی، یک تکه فاطمه و... یک تکه حمیده. سال 1381 پذیرش ملیحه و سال 1393 پذیرش فاطمه در موسسه همدم( فتح المبین سابق)؛ به قول آقای " جیم" کسی که چهار بچه ی معلول دارد، انگار هرچهار دست و پایش را شکسته اند. فقط خدا می داند که بزرگ کردن و رسیدگی به این بچه ها چقدر سخت است. او سه شیفت کار می کند. بچه ها دیگر بزرگ شده اند و مادر به تنهایی نمی تواند از آنها نگهداری کند. مادر دچار مشکلات قلبی بوده ودست ها و کمرش هم بخاطر شستوی زیاد دچار آسیب شده اند. آقای "جیم" بااینکه چهار فرزند و همسرش را خیلی دوست دارد اما دلش بچه های سالم هم میخواهد بهمین خاطر برای بار دوم ازدواج می کند که از این ازدواج چند فرزند سالم دارد. بهرحال شرایط جسمی نامناسب مادر و افسردگی بخاطر شرایط جدید باعث میشود که آنها تصمیم بگیرند ملیحه را به موسسه همدم منتقل کنند. در همان سالها هادی هم در یکی از مراکز جسمی حرکتی پذیرش میشود. چند سال بعد بخاطر شرایط سخت اقتصادی و نگهداری، فاطمه هم به موسسه همدم منتقل میشود. بااین همه بعد از سالها، خدا یک دختر سالم به آقای" جیم" و همسرش می دهد که حالا کمک دست مادر است و در کلاس چهارم دبستان درس می خواند. ملیحه و فاطمه؛ هردو در بخش مراقبت های ویژه(سرای مهرِ) موسسه زندگی می کنند. با هوشبهر 25 تا 26 بعنوان کم توان ذهنی شدید مهمان این خانه اند. بظاهر نه حرفی میزنند، نه حرکت موثری دارند و نه فعالیت زیادی انجام میدهند. بخاطر مشکلات جسمی، دست ها و پاهایی خمیده با انعطاف کم دارند. در ورزش صبحگاهی شرکت نمی کنند، در کارگاه گلیم بافی یا گلسازی اثر هنری خلق نمی کنند، شاید شما از دیدنشان خیلی خوشحال نشوید اما بااین همه برای پدر و مادری در این دنیا یک دنیا ارزش دارند؛ دلشان برای کسی تنگ میشود و جایی کسی منتظرشان است. هروقت پدرومادر به دیدنشان می آیند با صداهایی از اعماق حنجره شان سعی می کنند شادی شان را نشان بدهند مثل پرنده هایی که آمدن بهار را حس کرده باشند. در پرونده ی این دو خواهر آمده است که گاهی رفتارهای پرخاشگرانه دارند و سرو صدا می کنند که ریشه در دل تنگی دارد. در این شرایط خیلی زود با پدرومادرشان تماس گرفته میشود که برای دیدن دخترها می آیند و آنها آرام میشوند. رابطه ی عاطفی این پدرومادر با فرزندانشان مثال زدنی ست؛ اگر چه می دانند که کار موسسه سخت و مشکل است و رسیدگی به این همه فرزند معلول طاقت فرساست اما در هربار ملاقات گلایه هایی دارند و همواره رسیدگی بیشتری را طلب می کنند که همین نشان دهنده ی حساسیت شان روی بچه هایشان است. آنها تعامل خوبی با مددکاری موسسه دارند و هربار هم، اول از همه سوالشان این است که؛ داروی بچههایمان را دادند؟ غذایشان مرتب است؟ و...؟ و...؟ و هربار هم مددکاری با صبوری و مهربانی جواب شان را میدهد. آقای "جیم" که به درگاه خدا شکایتی ندارد اما از بعضی مسئولین دل پری دارد. او میگوید: « من خودم میدانم که در همه سازمان ها، هم آدم های خوب و دلسوز وجود دارند وهم آدم های بی خیال که به صندلی هایشان چسبیده اند و اصلا نمی دانند چهار بچه ی معلول داشتن یعنی چی؟ از سازمان بهزیستی ممنونم که سه تا از فرزندانم را پذیرش کرده اند ولی سالهاست در قسمت های مختلف سازمان ها دوندگی می کنم تا حمایت بیشتری دریافت کنم اما معمولا جوابی دریافت نمی کنم. من اگر مشکل مالی نداشتم و همسرم توانایی جسمی داشت هرچهار بچه ی معلولم را درکنار خودم بزرگ می کردم. بعضی وقت ها بچه ها را به خانه می آوریم و در آن روزها هزینه هایشان خیلی بالا می رود! از خورد و خوراک گرفته تا مراقبت و تهیه ی پوشک و... اینجا می فهمم که مراکز چه کار پرهزینه و سختی دارند. ناشکری نمی کنم ولی باور کنید با یک حقوق بازنشستگی نمی شود از پس مخارج برآمد. الان مدت هاست می خواهم برای راحتی همسرم یک ماشین لباسشویی اتومات بگیرم که این همه لباس را راحت تر بشورد اما نتوانسته ام.» همسر آقای "جیم" بغض اش را فرو میدهد و در حالی که چادرش را مرتب میکند، میگوید: « این بچه ها محبت را می فهمند. هربار که بچه ها را به خانه می بریم در مسیر مرا می بوسند. وقتی آنها را به حمام می برم همه اش دستم را میگیرند و میبوسند، چه کنند بچه های عزیزم؟ حرف که نمی توانند بزنند تنها راه ارتباطی شان همین بوسیدن است. توی خانه هم وقتی هرچهار تا باهم هستند همه اش خودشان را به سمت هم کشیده و سعی می کنند هم را بغل کنند و ببوسند، خیلی مهربانند. از مددکارهای موسسه خیلی ممنونیم، برخورد و همکاری شان خیلی خوب است ولی گاهی که دلم میگیرد احساس می کنم فقط خودمان هستیم و خودمان... گاهی هم دلم برای رفتن به زیارت کربلا و نجف تنگ میشود » خانم آقای "جیم" این را میگوید و با بغض سکوت می کند. بعد از بازدیدِ منزل که توسط مددکار انجام شد، گزارشی به مدیرعامل موسسه ارائه شد تا در صورت امکان ازاین خانواده حمایت بیشتری بشود؛ خانه ای کوچک با حیاطی که هنوز موزاییک نشده. پله ندارد و یک ماشین لباسشویی دوقلویِ قدیمی در حیاط روشن است؛ اتاق و سالنی یکسره و متصل به آشپزخانه ی اپن و حمامی که مخصوص شستشوی بچه های معلول ساخته شده. حمیده که کنترل مستعمل تلویزونی را در دست دارد در اتاق سینه خیز می رود و با خنده و صداهایی نامفهوم از آمدن مهمان ابراز خوشحالی می کند. بعد از این گزارش و بررسی های انجام شده، مدیران موسسه با هماهنگیِ خیرین، پیگیر اعزام مادر به زیارت کربلا و همچنین تهیه ی یک ماشین لباسشویی مناسب برای این خانواده هستند. دراین شرایط معمولا همراهی خیرین تاثیر زیادی در سروسامان دادن به این زندگی های ساده و صمیمی دارد. این روایت با روایت های قبلی یک تفاوت دارد و آن هم این است که برخلاف موارد قبلی که دخترها به دلیل بی سرپرستی یا بدسرپرستی رها شده بودند، در این زندگی علاوه براینکه رها نشده اند، خانواده به صورت مداوم به آنها سرزده و یا بچه ها را به خانه می برند. یکی از شب های تابستان است؛ هوا تاریک و گرم است و جیرجیرک ها در گوشه ای ناپیدا آواز میخوانند. آقای "جیم" که چندروز پیش همه ی فرزندان معلولش را به خانه آورده، دارد از سرکار شبانه برمیگردد. دست میبرد توی جیبش که کلیدِ خانه را دربیاورد. دستش به سیبی میخورد که در تمام این سالها در جیب داشته. آن را بیرون میآورد و در نور کم چراغِ جلوی خانه نگاهش میکند؛ سرخ است. سیب را بو میکند و لبخند میزند. بوی خوشِ ملیحه میدهد... بوی هادی، فاطمه، حمیده. |