گزارش و نگارشی، در گرامیداشت روز جهانی سالمندان
در ایران و دیگر جوامع بین المللی، سالمندان گنجینههایی گرانبها، با کوله باری از تجربه و اندوختههای فکری گرانبارند که در سراشیبی روزمرهگیها و مشکلات زندگی آن را اندوختهاند. دوران سالمندی مانند دوران کودکی و نوجوانی سیری طبیعی در جهان خلقت دارد که از این مرحله نیز باید به سلامت عبور کرد.
صدای سالمند مثل دوران گذشته طنین قدرتمندی ندارد. قامتش راست قامتی و ایستادگی گذشته را ندارد. گویی همه چیز کوچک و جمع تر میشود از جمله دل! دلها هم کوچکتر میشود و با کوچکترین بیمهری میگیرد و میشکند و با کوچکترین عتابی بهار زندگیشان رنگ خزان و پژمردگی به خود میگیرد.
میخواهم در آستانهی روز جهانی سالمندان مطلبی بنویسم و برای همین، همراه با مسئول مدرسهی فتح المبین برای دیدار با سالمندان موسسهی همدم به بخش سرای سالمندان میروم.
اتاق ها به موازات هم قد عَلَم کردهاند و احساسی زیبا مرا به اتاقی میکشاند که میزبانش دخترانِ جوان دیروزها هستند. این کلاس با دیگر کلاسهای موسسه هیچ تفاوتی ندارد، دیوارها، میز و صندلیها همانند که در کلاسهای دیگر است و پنجره همان پنجره! پنجرهای که در پس آن درختان کهنسالش با همین سالمندان رشد کردهاند و با یاری باغبان پیر موسسه، سر پا ایستاندهاند و سبز! اما به محض آنکه وارد این بخش میشوی دوست داری در گوشهای بنشینی و فقط فکر کنی! سالمندان چنین مراکزی با سرای سالمندان خارج از اینجا تفاوت های زیادی دارند. با سالمندان خارج از این محیط اگر هم کلام شویم تمام خاطرهها و گذشتهشان به فرزندان و نوهشان ختم خواهد شد اما با فرزندان سالمند همدم و مراکز مشابه که همکلام شوی مهجوری عمیق و غم نهفته در چشمانشان را به وضوح میبینی. کنار تختهایشان هیچ قابی که یادآور خاطره از گذشتهای دور باشد به چشم نمیخورد نه از همسر، نه فرزند و نه حتی پدر و مادر!!
سعی میکنم در کنارشان به تمام زندگی گوش دهم و نجوای بغضهای لبریز از سکوت را بشنوم...
به دنبال تکه ابری در آسمان زندگیشان میگردم تا قطرهای باران جواب دلتنگیهایشان و سوالهای ذهنشان باشد که؛ چرا من!؟
عصمت و لاله، قدیمیترین میهمانان این خانه هستند. نوزده سال است که همدم میزبانشان است. عصمت عید را تبریک میگوید اما نمیدانم کدامین عید را! چه خوب که هر روز و یک روز عادی را عید میبیند...
می خواهم از روزگار سپری شدهاش برایم بگوید؛ پراکنده حرف میزند، گویی از خانوادهای که شاید در زمانی داشته هیچ به یاد ندارد و زمان، زبانِ خاطراتش را الکن کرده است! در چهرهی لاله و دیگر سالمندان این بخش روحی خسته از هر تردید و دوری را میبینیم؛ روحی که تا بهحال گرمی دستان خانوادهای را لمس نکرده است. لحظهای به افراد پیری که در خانهی سالمندان در بیرون از مرکز زندگی میکنند حسادت میکنم!! آنها دلگیر و دلشکسته هستند اما کوله بارشان پر است از خاطرات بودن در کنار خانواده، پدر، مادر، خواهر، برادر و همسر و فرزند! در دل و در عالم واقعی عکسهای زیادی دارند برای یادآوری خاطراتشان؛ اما لاله، عصمت، رحیمه، مریم، سیاره و ... چطور شصت سال تنها و بدون خاطره روزگار را سپری کردهاند؟!
کاش خونبارههای اشکم در زیر پای تکتک این سالمندانِ تنها و غمگین میتوانست مرهمی برای زخمهای سربستهشان باشد. کاش میشد قلممو بدست بگیرم و آسمان دلِ سالمندان همدم و تمام سالمندانِ تنهای دنیا را به رنگ آبیِ آسمان رنگ بزنم! چنین قدرت و قلممویی ندارم و مجبورم در کنارشان روی صندلی خالی بنشینم و خودِ واقعیام را ببینم که گاهی نسیم فراموشی در زندگی من و همهی ما گذر میکند. به این فکر میکنم که مسیر پیری را همه طی خواهیم کرد و وارد دنیای پر فریاد و پر از سکوت سالمندی خواهیم شد.
کاغذ و قلم هایم را به آرامی بر میدارم و از خدا میخواهم که همهی ما بتوانیم هرازگاهی همنشین سالمندان باشیم و مرهم زخمهایشان. تا شاید گردِ خستگی و غصههای روزگار را از تن رنجورشان بزداییم و بذر عشق را در دلهایمان بکاریم و با تکریم و احترام به سالمندان از آنان دلجویی کنیم و نگذاریم غروب زندگی شان با غربت و تنهایی قرین شود.
#مژگان_همايوني ( كارشناس مسئول امور فرهنگي)