زندگي دو نفر از دختران با نامهاي مستعارِ ماهور ومهلا ساعت های تاریک؛ شبانه روز، ساعت های روشن و تاریک دارد. اینکه در کدام لحظهاش چشم باز کنی، روی نگاهت به جهانِ اطراف تاثیر میگذارد؛ در آذر سردِ سال 1385 دو دخترِ گریان همزمان به دنیا می آیند، مثل دو نتِ موسیقی که روی خط حامل، پشت سرهم قرار گرفته باشند؛ دو، ر، می، فا، سل، لا، سی. آدم ها به تعبیری، زندگی و دنیای اطرافشان را انتخاب نمی کنند، برای این دو کوچولو هم داستان همین است؛ پدرومادر از فشارهای زندگی به موادمخدر پناه بردهاند و آغوششان بوی دود میدهد. تمام بیست وچهار ساعت شب است. پنجرهها با پردهای از دود و گردوخاک پوشیده شدهاند و خبری ازآفتاب نیست. پدر در کنار اعتیاد، دستفروشی میکند و بعد از مدتی به جرم حمل مواد دستگیرو زندانی میشود. مادر دلخوشی ندارد و میخواهد از شوهرش جدا شود. او هم با دیپلم ناقص مدتی در کمپ زندگی کرده و همسرش را مسبب همهی بدبختیهایش میداند. دوقلوهای کوچک یک خواهر بزرگتر هم دارند که با هفده سال سن تا دوره راهنمایی درس خوانده و او هم تحت تاثیر فضای خانواده معتاد شده و درکمپ ترک اعتیاد به سر میبرد. زندانی شدنِ پدر، مادر و دوقلوها را به سمت خانهی پدربزرگ و مادربزرگ مادریشان میکشاند. از یادش بخیرهای دوران کودکی میشود به قصههایی اشاره کرد که مادربزرگها برای بچهها قبل از خواب تعریف میکردند. اما در این خانه، دود روی همهی قصهها نشسته و مادربزرگ و پدربزرگ بیشتر، خوابند. آنها هم اعتیاد دارند و آدمی که خواب است، قصهای برای گفتن ندارد. دوقلوها بی قصه میخوابند اما دلشان ماجراهای خوب میخواهد. خانهی کوچکِ پدربزرگ یک ساختمان پنجاه متریست با دو اتاق. آشپزخانه ندارند و گوشهی حیاطِ کوچکشان گازی کهنه و وسایل مستعمل برای آشپزی گذاشتهاند. معلوم است به این خانه مهمان کمتر میآید و همهجا خاک گرفته و کثیف است. مادر که همچنان اعتیاد دارد مصرفش بیشتر شده و بعد از مدتی دچار مشکلات اعصاب و روان شده و در بیمارستان ابنسینا بستری میشود. پدربزرگ و مادربزرگ بخاطر کهولتسن و اعتیاد، شرایط لازم برای نگهداری از بچهها را ندارند.. . چه بر سر دوقلوها خواهد آمد؟. ساعت های روشن؛ بچهها تغذیهی مناسبی ندارند، تقریبا کسی برای رسیدگی به آنها نمانده. بعد از مدتی همسایهها با اورژانس123 تماس میگیرند و دوقلوها به بهزیستی منتقل میشوند. روز اولی که به همدم آمدند تقریبا با هیچکس حرف نمیزدند. بعد از بررسیهای انجام شده توسط کارشناسان مرکز مشخص شد که هردو معلولیت ذهنی خفیف دارند و در گفتار هم دچار مشکلاتی هستند. بعد از انتقال به خانهی کوچکِ پناهگاهی، برنامه های آموزشی شروع میشود و رفتارهایی از قبیل بهداشت فردی به بچه ها آموزش داده میشود. حالا سقفی تمیز بالای سر دوقلوهاست. غذای گرم، کارتون های تلویزیون، قصههای قبل از خواب همه شبیه رویا هستند. ماهور ومهلا آرزو میکنند که کاش خواهر بزرگترشان هم این چیزها را تجربه میکرد. کاش پدرومادرشان هم وقتی بچه بودند این خوشیها را داشتند و دنیا را قشنگتر میدیدند. دوقلوها در کنار خواهرهای جدیدشان روزگار بهتری دارند ؛ به مهمانی میروند، سفر میروند. به مدرسه میروند و امسال قرار است سال دوم دبستان را در مدارس عادی درس بخوانند. برای هردو با توجه به اینکه سال اول را در مدارس استثنایی گذراندهاند این یک موفقیت کوچک است و سال تحصیلیِ متفاوتی را پیش رو خواهند داشت چرا که شیوهی تدریس در مدارس عادی و رفتار دانشآموزان متفاوت است و در صورت عدم موفقیت هردو به مدارس استثنایی برخواهند گشت. زندگی برای خودش مبارزههای کوچکی دارد مثل تلاش یاکریمها برای ساختن لانه یا قدم برداشتن نوزادها و نفسهای کودکی در رسیدن به حرف ب بعد از الف. مادر ماهور ومهلا مدتیست از کمپ برگشته و به ملاقاتشان میآید. پدر آزاد شده و خواهرشان هم ترک کرده است. با این همه جایی برای برگشتن به زندگی خانوادگی ندارند. پدرومادر جدا شده اند و همچنان لاشخورِاعتیاد اطراف زندگیشان چرخ میزند. خواهر گاهی به دیدنشان میآید و از اینکه ماهور ومهلا زندگی خوبی را تجربه میکنند خوشحال است. دوقلوها مثل دو تکه ی سیب به هم شباهت دارند، شروع و ادامهی قصهشان تا اینجا یکی بوده اما چه کسی میداند که داستانشان به کجا ختم خواهد شد؟... هرکسی قصهی خودش را دارد و پایان خودش را... بعضیها شانس میآورند و پایانهای بهتری را تجربه میکنند. بعضیها هم شانس نمیآورند اما با حمایت دوستانِ خوب به سمت پایانی بهتر میروند. |