دلم هوای گریه دارد! به تو فکر میکنم و آن روزی در ذهنم تداعی میشود که همراه پدرم وارد حرمت شدم و نظارهگر کبوترهای بقعهات بودم که با سبکبالی گرد حریم بارگاهت در پرواز بودند. دوست داشتم من هم میتوانستم مثل بچههای دیگر با شیطنت کودکانه به سمت سقاخانه بروم و با کاسههای طلایی رنگ حرم، بازی کنم و آب بخورم و عطش سخت روزگارم را کم کنم. هر بار با اضطراب به پشت سرم نگاه میکردم و پدرم را میدیدم که با چشمانی لبریز اشک و رنج آلود نگاهم میکند..... آخرین بار، چشمهایم دیگر پدرم را ندید و بهتزده به پنجره فولادت خیره ماند! درست حدس زده بودم؛ او مرا به تو سپرده و رفته بود ... ناله هایم در جان ضریحت پیچید... کسی دستم را گرفت و بعد از مدتی خودم را در مرکز نگهداری کودکان بیسرپرست یافتم. هنوز هم همیشه تو را در آن روز مرور میکنم. تو را در تمام فصل ها صدا میکنم و با دستانی ناتوان بهار اجابت دلتنگیام را از تو میخواهم. حالا سالروز غمانگیز شهادت توست. در این غروب غمبار، فریادهای محزون «رضا رضا» به گوشم میرسد و بغض شکستهام باز تو را صدا میزند. به نیابت از چهارصد دلِ گرفتهی دیگر که با من هم خانه اند، مرا به حرم تو آوردهاند. آهوی دلم دوان دوان به سمت تو آمدهاست و به یاد تو و نگاه مهربانت، قرار را به دلم برمیگرداند و زخم های کهنهام التیام مییابد. مولای من یا علیابنموسیالرضا، ای تسلای دلهای شکسته و ای غریبِ غریبنواز! زخم های بیشمارمان نیازمند نوازش دستها و نگاه مهربان توست.... مژگان همايوني (كارشناس مسئول امور فرهنگي) |