صدایی از اعماق سالها خانم جوانی که روبروی من نشسته بود، نمونه کاملی بود از آنچه زیگموند فروید پایهگذار روانکاوی نامش را "وسواس تکرار" یا "جبر تکرار" گذاشتهاست. این خانم چند سال پیش به پیشنهاد خانواده با خواستگاری ملاقات کرده بود که پیش از آن هیچ شناختی از او نداشت. میگفت که این ملاقات در واقع به اجبار خانواده صورت گرفته بود زیرا که در آن زمان مشغول درس خواندن برای کنکور بود و بیشتر دغدغهاش کنکور و دانشگاه بود تا ازدواج، اما خودش نمیدانست، چرا به محض این که چند کلمه با آقای خواستگار گفتگو کرده بود مهر این آقا بر دلش نشسته بود و به این خواستگاری جواب مثبت داده بود. حقیقت ناگوار این که نه این دختر جوان و نه خانوادهاش هیچ شناختی از آقای خواستگار نداشتند بلکه فقط مادر عروس نام و آوازه مادر داماد را شنیده بود. مادر داماد زنی متدین و خوشوجهه در محله بود به طوری که هر کس از خانمهای محله که شنیده بود این خانم برای خواستگاری از این دختر خانم پا پیش گذاشته به مادر دختر تبریک گفته بود! اما پس از ازدواج معلوم شده بود که مادر داماد علیرغم نام و آوازه نیکی که برای خود ایجاد کرده بود فاقد صداقت بوده است. آقای داماد از آن پسرانی بود که هر چه خلاف و ناپسند است به وفور تجربه کرده بود و سرانجام هم معتاد شده بود. خانواده دست به دست هم داده بودند و او را ترک داده بودند و پس از این ترک اعتیاد اجباری تصمیم گرفته بودند به سرعت او را داماد کنند تا بلکه مشغول شدن با مسئولیت خانواده و زن و زندگی او را سر به راه بیاورد! ولی جناب داماد پس از ازدواج سبک زندگی دوران تجرد خود را ادامه داده بود: تن به کار نمی داد و از خانواده خرج زندگیش را میگرفت و تمام وقت خودش را صرف بزم و عیاشی و رفیق بازی میکرد، فقط به جای مواد مخدر به الکل روی آوردهبود! اما عروس خانم که نمیدانست، چرا و چگونه از همان مجلس اول خواستگاری دل به آقای داماد باخته بود این سبک زندگی او را تحمل میکرد. ولی کار به همین جا خاتمه نیافته بود، جناب داماد اهل خشونت هم بود، چه در مستی و چه در هشیاری بارها دست به خشونت فیزیکی برده بود! فحاشی و خشونت لفظی هم که کار روزمره او بود. و اما از آن سو نتیجه کنکور عروس خانم آمده بود و ایشان در رشته مورد علاقه اش در دانشگاهی در همان شهر محل سکونتشان قبول شده بود. آقای داماد که خودش کلکسیونی از زندگی غیر مسئولانه داشت همسرش را از رفتن به دانشگاه منع کرده بود و رفتن به دانشگاه را باعث فساد دانسته بود! اینجا بود که عروس خانم تاب نیاورده بود و سکوت چند ماه اش را شکسته بود و با خانواده راجع به عیاشی های همسرش، خشونت او و حالا ممانعتش در برابر دانشگاه رفتن صحبت کرده بود. مداخله خانواده باعث شده بود که کار به جدایی بکشد چرا که آقا داماد حاضر به هیچ تغییری در سبک زندگیش نبود و از حرف خود هم کوتاه نمی آمد. نکته حیرت انگیز این که عروس خانم پس از طلاق به شدت دلتنگ شکنجه گر خود شده بود و یک دوره چند ماهه افسردگی را پشت سر گذاشته بود، دورانی که کاری جز غصه و گریه نداشت و نه تنها به دانشگاه نرفته بود که از اتاق خود نیز خارج نشده بود؛ داروهای متعدد ضد افسردگی هم فقط ساعات خواب او را طولانی تر کرده بودند و ده کیلو بر وزن او افزوده بودند ولی دلتنگی عجیب و غریب او را مداوا نکرده بودند. این ماجرا آنقدر طول کشیده بود تا عروس خانم علیرغم مخالفت شدید خانواده اش به همان خانه برگشته بود و این بار با سکوت و رضایت کتک می خورد و فحاشی می شنید و بساط بزم های مجردی شوهرش را می چید! آقا داماد هم که امتیاز گرفته بود بی حیاتر و دریده تر از سابق در سبک زندگی عیاشانه خود پیش رفته بود! این بار خود خانم تصمیم به طلاق گرفته بود اما علیرغم تمام این قصه دردناک اکنون که چند ماه پس از طلاق دوم به مطب من آمده بود دوباره به شدت دلتنگ همسر سابقش بود و ارتباط پیامکی اش با او ادامه داشت. من با شنیدن این داستان عجیب علاوه بر اصطلاح وسواس زیگموند فروید به یاد نوشته ای در ابتدای کتاب "روان شناسی خودکامگی" افتادم. "مانس اشپربر" روانکاو آدلری در ابتدای کتابش می نویسد: "برای فهمیدن این که یک حاکم خودکامه چرا چماق سرکوب به دست می گیرد نیازی به روان شناسی نداریم، اما برای فهمیدن این که چگونه یک ملت چماقی را که جبار بر سر آنان فرود می آورد می بوسند و می پرستند نیاز به روان شناسی داریم!" برای فهمیدن عشق غیرمنطقی این خانم او را به خاطرات جلسه اول خواستگاری برگرداندم. تصور من این بود که کلید ماجرا در این بخش قصه نهفته است که چگونه دختر خانمی که علاقه ای به ازدواج نداشت ظرف چند دقیقه از ملاقات دلبسته خواستگارش شده بود. اگر می توانستیم بفهمیم این دلبستگی ناگهانی از کجا آمده بود بهتر می توانستیم درک کنیم که تداوم این دلبستگی به چه علت بود. به همان روشی که کارآگاه ها به بازسازی صحنه جرم می پردازند رواندرمانگران هم سعی می کنند با مرور خاطرات، قطعات پازل اتفاقات روانی را کنار هم بچینند و با یکپارچه سازی قطعات، الگوی کلی روانی فرد را کشف کنند. "بازسازی صحنه" به نتیجه رسید و من کلید دلبستگی این خانم جوان را کشف کردم: صدای آقای خواستگار شباهت عجیبی به صدای دایی مهربان این خانم داشت! وقتی این خانم جوان کودک خردسالی بود پدر مادرش مرتب در حال مشاجره و بگو مگو بودند، محیط خانه پر از سر و صدای داد و فریاد و ازدحام خصومت بود. وقتی فریادها و دشنام ها به اوج می رسیدند دایی مهربان از طبقه پایین بالا می آمد و خواهرزاده خردسالش را از آن طوفان روانی نجات می داد، او را به گردش می برد و برای او قصه می گفت. صدای دایی در دالان های مغز این کودک ندای آرامش و آوای نجات بود: بهشت نوازش پس از جهنم جنگ خانوادگی. مغز ما این گونه با "کدها" شکل می گیرد و "برنامه نویسی" می شود. چنین شده بود که پس از سال ها، صدای آقای خواستگار که از هیج حیث به جز صدا شباهتی با دایی مهربان نداشت همان کدهایی را در مغز این خانم جوان فعال کرده بود که سال ها پیش صدای دایی ایجاد کرده بود: این خانم علیرغم تمام تحقیرها و توهین های شوهرش در کنار او احساس آرامش می کرد و در فراق او افسرده می شد! شاید بپرسید مگر هنوز هم در خانه پدری این خانم همان جهنم داغ مشاجرات برقرار بود؟ من این موضوع را هم بررسی کردم، ظاهر ماجرا این بود که دیگر سر و صدایی از آن خانه بیرون نمیآمد ولی آن خانه همچنان پر از "سکوت خصمانه" بود! گاهی صدای خشونت شبیه به نعره ببر و زوزه گرگ نیست، گاهی خشونت صدایی شبیه "هیس" دارد، به قول مهدی اخوان ثالث: "سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است " می بینید که " جبر تکرار" گاهی الگویی خانوادگی به خود میگیرد، برخی والدین قصه زندگی بیمارگونه خود را همچون یک "جهیزیهی روانی" برای فرزندان شان به ارث میگذارند. اگر تمایل دارید در این زمینه مطالعه کنید "قصهی عشق" نوشته رابرت اشترنبرگ، ترجمه آقای علی اصغر بهرامی، انتشارات جوانه رشد را مطالعه کنید. من هم کتابی نوشته ام به نام "ماجراهای عاشقانه" که در آن به شرح چگونگی شکلگیری روابط عاشقانه پرداختهام. چاپهای قبلی کتاب ماجراهای عاشقانه توسط انتشارات مرندیز منتشر شدهاند و چاپ بعدی آن توسط انتشارات همنشین منتشر خواهد شد. |