کُلبهای که از هم فروپاشید! دنیا پر از زندگی های جور واجور است. هم زندگی های روشن دارد، هم زندگی های تاریک. تازه زندگی های نیمه روشن و نیمه تاریک هم دارد. چرایش را من نمی دانم. شاید این هم بخشی از قوانین خلقت در این جهان است. شاید باید جنس بازار دنیا جور باشد. خب، لابد اگر همهی زندگیها روشن میبود، دچار یکنواختی می شدیم! یا نمیدانم دچار یک مشکل دیگر... برای همین باید همهجور زندگی وجود داشته باشد و یکی از این زندگی ها، زندگی «بهار» است؛ که دختر مهربانی است 9 ساله: آن روزِ خوش... کودکِ تازه متولد شده دختر بود. پدر و مادرش لبخند زدند و دیگران آمدنش را تبریک گفتند. مثل هر پدر و مادری برای نامش نظرها مختلف بود اما، سرانجام اسم دخترک "بهار" شد و "بهار" چه قدر اسم زیبایی است. اگر اهل شعر و ادبیات و نوشتن باشی، فکرت را پرواز می دهد تا زمزمه می کنی: صاحبدلی نماند در این فصل نوبهار الا که عاشق گل و مجروح خار اوست دخترک هنوز آن قدر کوچک بود که نداند به کجا آمده است و چه سرنوشتی در انتظار اوست. دلش روزهایی پر از جست و خیزهای کودکانه می خواست؛ روزهایی که پدر او را در آغوش کشد. او را ببوسد و بو کند. روزهایی میخواست که سرش را روی دامن مادر بگذارد و به خوابی خوش فرو برود... اما بخت آن قدر با بهار-این دختر معصوم- یار نبود که زندگی آرامی را تجربه کند. شاید شروع زندگی تاریک بهار، با همان تولد آغاز شد. از همان روزی که اختلاف پدر و مادر او با همدیگر شروع شد. از همان روزی که خانهی آنها محل بگو مگوهای گاه و بیگاه پدر و مادرش بود. پدر داد می زد و مادر هم گاهی داد می کشید و گاهی از ترس مرد خودش را به پناهی میکشید تا از دست او در امان باشد و چشم های مهربان معصوم بهار، همهی این داد زدن ها را می دید. گاهی از ترس گریه اش میگرفت، اما چه میتوانست بکند؟ تنها در کنجی پناه می گرفت و یا به طرف مادر می دوید که او هم خود به دنبال پناهی بود. برادرش که او هم مشکلات خودش را داشت، همین وضعیت را تجربه می کرد. او هم باید این جنگ و دعواها را تحمل می کرد. تا این که آن اتفاق افتاد. روزی که آن اتفاق افتاد مدتی بود به خاطر اعتیاد پدرش، بگو مگو ها بین پدر و مادرش بالا گرفته بود. مصرف مواد او زیاد شده بود. پدر، کریستال مصرف می کرد. زن، دیگر نمی توانست وضع را تحمل کند و از طرفی مرد هم به زن بد بین شده بود و این شک در کنار، اعتیاد، ماجرا را سخت تر کرده بود. معلوم است که وجود هر یک از این دو عامل، کافی است تا یک زندگی را از بین ببرد.. آن روز، بعد از مشاجره ای شدید بین زن و مرد، پدر بهار با چاقو به همسرش حمله و او را با سه ضربه چاقو از ناحیه کتف مجروح کرد و خودش هم فراری شد. بچه ها گریه میکردند. وقتی خون را روی بدن مادرشان دیدند، جیغ کشیدند. وحشت کرده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند... و اصلا آنها چه کاری می توانستند بکنند؟! صدای گریه و کمک خواهی مادر، همسایه ها را به خانه آنها کشید. زن را به بیمارستان بردند و بچه ها ماندند با خانه ای بدون پدر و مادر. همسایه ها، بچه های تنها شده را به عمه آنها سپردند. بچه ها اما در نبود پدر و مادر سر از یکی از مراکز نگهداری کودکان بهزیستی در آوردند و بعد هم به موسسه همدم منتقل شدند. عمه گفته بود بچه ها در حین بازی در کوچه گم شدند و بعد به وسیله پلیس به بهزیستی تحویل داده شدند... و بعد، مادرکه بعد از ترخیص از بیمارستان دنبال بچه ها گشته بود، آنها را در مرکز همدم یافت. بعد از متواری شدن پدر، شاید اگر مادر بهار، توانایی مالی داشت میتوانست از فرزندان خودش نگهداری کند اما او توانایی مالی برای اجاره کردن خانه ای را ندارد. او گاهی در آرایشگاهی شاگردی می کند و چون جا و مکانی از خودش ندارد، گاهی پیش خواهرش زندگی می کند و گاهی هم به خانه برادرش می رود و این البته ساده نیست. مخصوصا که او به دلیل پیش آمدن مشکلات فراوان، دچار مشکلات روحی هم شده است. او تنها می تواند هر از گاهی به دیدن دخترش در مرکز بیاید و به دیدن پسرش که در یکی از مراکز نگهداری کودکان معلول نگهداری می شود برود. گاهی هم مرخصی "بهار" را می گیرد و او را با خود می برد اما، نمی تواند یکی دو روز بیشتر او را نگه دارد. هم حال و احوال خودش خوب نیست و باید سر کار برود و هم هر چه باشد، خودش هم سر بار دیگران است... یکی از دختران 400 دختر همدم شد حالا بهار یکی از دختران همدم شده است، زندگی دیگری را تجربه میکند. شاید این جا آن چیزی نباشد که دوست دارد اما هر چه باشد از آن خانه پر از جنگ و دعوا بهتر است... از این بهتر است که پدر چیزی را پرت کند و مادر جیغ بکشد. از این بهتر است که روزهایت پر از ترس و دعوا باشد و هی با خودت فکر کنی امروز قرار است چه اتفاق ناگواری بیفتد... زندگی بهار، حالا خیلی هم خالی نیست. دوستانی برای خودش پیدا کرده است و روزهای اغلب شاد و گاه غمگینی را تجربه میکند. به پرونده اش که نگاه کنی بیش از هر چیزی گزارش میهمانی رفتن او با بچه های دیگر به دعوت خیرین است و او خوشحال است که از جمله بچههایی است که می تواند گاهی با دوستانش به میهمانیهایی برود. برنامههایی که آدم های مهربان این شهر برای دختران همدم تدارک می بینند. وقتی در خانهی خودشان بود از این خبرها نبود چون پدرش ترجیح می داد اگر پولی به دست می آورد آن را صرف خریدن مواد برای خودش بکند تا برای رفاه بچه ها و تفریح آنها. «بهار»، حالا یکی از دختران همدم است که بعد از خدا تنها امیدش آدم های مهربان این سرزمین است. او هم مثل دیگر دختران همدم با دیدن لبخند آدمی خیّر گل از گلش می شکفد و آن وقت است که غصه های کودکانه اش را فراموش میکند. چقدر خوب است من و شما همان آدم های خیّری باشیم که مهربانی را به «بهار» و «بهارها» در همدم هدیه میدهند، تا دلشان، برای خانواده و نزدیکانی که دارند یا ندارند، کمتر تنگ شود. |