(براساس زندگی یکی از دختران همدم) قصه، قصه و باز هم قصه. دنیا چه قدر قصه دارد. گاهی فکر میکنم دنیا پر از قصه است. همهی اشیاء این دنیا برای خودشان قصهای دارند. مثلا درختی که از پنجره اتاق می بینیمش، میزی که زمانی درختی بوده است، کتابی که دستمان میگیریم تا بخوانیم و همه چیزهایی که می بینیم. بعضی از قصه ها دیده و شنیده می شوند و بعضی دیگر نه، انگار دیده نمیشوند. انگار کسی آنها را نمیخواند. آدمها هم هر کدام یک قصه اند؛ قصه بعضی از آدم ها فاش می شوند و بعضی از آدم ها قصه هایی فاش نشده دارند. قصهی بعضی از آدم ها پر از رنگ و شادی و دلخوشی است و بعض از آدمها قصهی زندگی آنها خاکستری است و این طبیعت کتاب آفرینش است که همه جور قصه باید داشته باشد. اگر گذرتان به همدم افتاده باشد، شاید از کنار بعضی از این قصهها گذشته باشید که یا به تازگی از اهالی این خانه شده اند و یا سالهاست در این خانه زندگی میکنند. برایتان لبخندی زده باشند و عبور کرده باشند... اما این همه ماجرا نیست باید این قصه ها را خواند و امروز نوبت قصه دیگری از این خانه است. اسم ها چیزی را عوض نمی کنند اسمش می تواند زهره باشد، می تواند مرضیه باشد، می تواند معصومه باشد. اصلا چه فرقی میکند نام قصه چه باشد؟ اسم ها که چیزی را عوض نمی کنند. باید دید چه سرنوشتی برای آدم رقم میخورد. مرضیه، متولد 1362 است. یعنی دقیق ترش مهرماه سال 63؛ همان سال های سخت. همان سالهای جنگ. شاید روزی که او به دنیا آمد صدای آژیری از رادیو پخش شد. شاید خبری از پیشروی رزمندهها در جنگ با عراق پخش شد، شاید پدرش به این فکر کرد که فردای تولد دخترش برود فلان کوپن قند یا روغن را نقد کند و شاید دهها شاید دیگر. از همان سال های بدو تولد مشخص شد با معلولیت ذهنی باید دست و پنجه نرم کند. از آن سالها زمان زیادی میگذرد، یعنی 3 دهه. اما شاید ته ذهن او چیزهایی انباشته شده است که هرگز او را رها نکرده اند و رها نخواهد کرد. آن اتفاق تلخ او بود و پدر و مادر و خواهرش که از او 2 سالی بزرگتر بود. پدرش خیاط بود. وضعشان معمولی بود. یکی از همان وضع های متوسط آن هم در سال های جنگ. هنوز کوچک بود که آن اتفاق افتاد. پدرش مشکل روحی و روانی داشت و جر و بحث هایش با همسرش کم نبود. زمانی که آن اتفاق شوم افتاد معصومه هنوز دختر بچه ای کوچک بود یعنی تنها 4 سال داشت. اگر در خانواده ای با وضع مالی خوب و بدون مشکلات زناشویی متولد شده بود اوج مهربانی خانواده با او بود چون می توانست با خوشمزگی های دخترانه اش دل از همه مخصوصا پدر و مادرش ببرد اما زندگی برای او سرنوشت دیگری را رقم زد سرنوشتی که خود او در بوجود آوردنش هیچ نقشی نداشت. آن روز که تازه هوای سرد شده بود پدر و مادرش دوباره دعوایشان شده بود. دعوا بالا گرفته بود و دست های پدر گلوی مادرش را گرفته بود و او را به علت جنون آنی خفه کرده بود. مرضیه و خواهرش زهرا گریسته بودند و جیغ کشیده بودند ولی مادر دیگر خاموش شده بود. در آن روز غمگین مهرماه سال 1363دیگر دست مهربان مادر روی سر دو دختر نبود و آنها بی پناه شده بودند. بی پناه بی پناه. درست مثل آدمی که ناگهان خود را در شبی سیاه و هولانگیز در میان امواج سرگردان دریایی خروشان ببیند... همسایه ها با صدای داد و بیداد از خانه هایشان بیرون دویده بودند و ناگهان با جنازه زنی روبرو شده بودند که دیگر نفس نمیکشید. دخترها وحشت کرده بودند و جیغ میزدند. قتل مادرشان پدرشان را راهی زندان کرد. بعد از زندانی شدن پدر، با رای دادگاه سرپرستی زهرا به خاله اش سپرده می شود و مرضیه به یکی از مراکز بهزیستی می رود... بعد از مدتی بیماری روانی پدر بچهها تایید و او بعد از تحمل حبس آزاد می شود... اگر آغوش مادر بود... حالا سال ها از آن روزها می گذرد و مرضیه یکی از دختران این خانه شده است. او البته چند باری هم در بیمارستان ابن سینا در مشهد بستری شده است. در گزارش بیمارستان که در پرونده او موجود است آمده است مرضیه از سال 1385 تا 1389 چندین بار با علائم پرخاشگری، افسردگی، گوشهگیری، کتک کاری، تهدید به خودکشی، کم خوابی، پرت و پلا گویی و ... در این مرکز بستری شده است. شاید اگر پدر و مادری وجود داشت، شاید اگر آغوش مهربان مادری بود تا او را در لحظه های اندوه محکم در آغوش بگیرد حال و احوال مرضیه این روزها بهتر بود و او می توانست زندگی آرامتری داشته باشد. پدرش چند باری به دیدن او آمد اما آمدن های او مشکلاتی را برای مرکز هم بوجود آورد و همین باعث شد تا مسولان مرکز طی نامه ای به دادگاه خواستار رسیدگی به این موضوع شوند. اصلا وقتی پدری خود دچار جنون آنی است چگونه می وشد به او اعتماد کرد که باز هم به دیگران آسیب نزند؟ پدر مرضیه بعدها دیگر سراغی از او نگرفت و مددکاران مرکز هم از او خبری ندارند. در مقابل خواهر مرضیه که حالا برای خودش زندگی تشکیل داده است هر از گاهی با او تماس می گیرد و دلخوشی مرضیه، شنیدن صدای خواهرش است. مرضیه دوست دارد صدای خواهرش را بشنود، دوست دارد با او باشد اما این شرایط برای خواهرش مهیا نیست. پس باید به همین اکتفا کند که هر ماه خواهرش با او تماس بگیرد و یا او از مددکاران موسسه بخواهد که شماره خواهرش را بگیرند تا او برای دقایقی بتواند صدای خواهرش را بشنود و ذوق کند. هر چند این ذوق کردن ها چند لحظه بیشتر نیست. زندگی خالی نیست وقتی پروندهی مرضیه را ورق می زنیم به گزارشهایی میرسیم از اشتیاق او به مشارکت در برنامههای بیرون از مرکز. برنامه هایی که او در کنار دیگر دختران در آنها حاضر میشود؛ اتفاقاتی مثل شرکت در میهمانی خیرینی که دوست دارند لبخندی را بر لب تک تک این دختران بنشانند و برای همین آنها را به مراسمی در خانه یا به نهار و یا شامی در رستوران و یا باغی دعوت میکنند.گاهی هم به زیارت رفته است به حرم امام مهربانیها و حتما آن وقت روزهایی بوده است که حال و احوال او خوب بوده است. حتما آن جا هم ذوق کرده است وقتی به بلندی گلدسته ها نگاه کرده است وقتی کبوتران را آن بالا و در آسمان آبی دیده است. قصه، قصه و باز هم قصه. دنیا چه قدر قصه دارد و بعضی از قصه ها کاش طوری دیگر نوشته شده بودندف کاش پایان قصه پایانی شاد بود کاش... |