همه چیز دست به دست هم داد تا در هشتمین روز از ماه مبارک رمضان امسال، عطر و شمیم یاد و نام امام مهربانیها، در افطار اهالی همدم جاری شود. البته معتقدم خود خداوند خواسته در این روز افطاری اهالی همدم پا بگیرد. خود خدا خواسته میزبان بهترین جوانان این شهر باشیم. جوانهایی که از محلههای دور و نزدیک مشهد با بهجان خریدن ترافیک دم افطار خیابانهای شهر آمده بودند تا روزهشان را در کنار فرشتههای همدم افطار کنند. قرار شد میزهای غذاخوری را زیر سایهسار درختان بزرگ و قدیمی صحن حیاط موسسه بچینیم. قبل از اینکه خورشید غروب کند همکاران مهربان بخش خدمات همدم با وسواس خاصی همهی کارها را انجام داده بودند. خانم دکتر حجت هم خیلی زود آمده بود. با دهان روزه، هم هدایت و نظارت میکرد و هم کمک. مثل همیشه حواسش به همه چیز بود؛ حواسش بود هیچکدام از میزها بدون پنیر سبزی و بامیه زولبیا نباشد. لباس بچهها تر و تمیز و اتو کشیده باشد. مادر بچهها معتقد است وقتی میهمان داریم باید به احترام حضور مهربانشان، از همیشه تر و تمیز تر و اتو کشیده تر باشیم. بچههای خوابگاه آفتاب، بعد از اینکه خیالشان از نمایشگاه صنایع دستی سال 97 راحت شد، مشغول کمک کردن شدند. فلاسکهای چای را با نظم خاصی برای هر چهار پنج نفر میهمان تقسیم کردند و به سوتیهای کوچولوی همدیگه هم زیر لبی میخندیدند. اصلا فکر نمیکردی این طفلیها از صبح و در این هوای گرم روزه بودهاند. انرژی زیادشان بازهم همه را شوکه کرده بود. یکی از خانمهای میهمان موسسه، دم در ایزوله منتظر بود تا زینب و شهربانو بیایند و کنارش افطار کنند. صدای چرخ ویلچر فرشتههای سرای مهر، برای لحظهای فضا را وادار به سکوت کرد. برای لحظهای همه به زینب و لبخند ملیحش نگاه میکردند؛ به دختری که با یکدست گلدوزی میکند و با دست دیگرش برای هرکسی که از او دعا بخواهد به آسمان اشاره و زیر لب زمزمه سر میکند. چیزی به اذان نمانده بود. میهمانها یکی یکی و دوتا دوتا و حتی چندتا چندتا از راه میرسیدند و سرجایشان مینشستند. حاج خانمی که منتظر زینب بود میگفت: «اینکه به ماه مبارک رمضان میگوییم ماه میهمانی خدا یعنی همین. یعنی خدا تو را از بین همهی بندههایش انتخاب کند و سر سفرهی فرشتههای همدم بیاورد.» چند دقیقه قبل از اذان، تکتم نوای خاطرهانگیز «ربنا» را برای میهمانان موسسه اجرا کرد. بعد اذان و شاید بعدش را نشود نوشت. نمیشود نوشت که؛ بعدش اشک بود و بغضهای زیبای مردم همدم دوست... یا بعدش افطار فرشتهها بود و مردمی که روبروی فرزندان همدم نشسته بودند تا قبل از اینکه خودشان افطار کنند، لیوان آبی به دست میزبانان معصومشان بدهند. همهی اینها بود؛ هرچند ترتیبش را گم کردیم اما شاخ و برگ درختان قدیمی صحن حیاط موسسه، با نسیم نوازشگری که از لحظهی ربنا خواندن تکتم شروع شده بود، همچنان در وزش بودند و از نشاط معنوی آنچه زیرسایهسارشان میگذشت به وجد آمدهبودند... |