وقتی به خانه ی مریم رسیدیم، پرنده روی شانه ی درخت توی کوچه نشسته بود. سرمایی که در یک صبح پاییزی داشت آفتاب می گرفت، با باز شدن در، پاورچین خودش را به اتاق رساند. مادر از پله های زیرزمین پایین رفت، ما هم به دنبال او. بوی رطوبت اتاق نمور، ریه هایش را و روشنایی مصنوعی اتاق چشم هایش را می آزرد. با این وجود، بارقه هایی از سلیقه و ظرافت دخترانه، این اتاق ناآشنا را روشن می کرد؛ نقاشی و رنگ و لعاب روی کمد دیواری چشم مان را گرفته بود. مادر نشست. ما هم نشستیم. بی هیچ کلامی، ناگهان بغضش شکست. ساکت ماندیم. با گوشه ای چادر اشک هایش را پاک کرد. لابد، به یاد غم هایی افتاد که سال ها روی قلبش نشسته بود و خیال رفتن نداشت. چشم هایش را به چشم های مریم دوخت و لبخند زد. لبخند ساده و مهربان مریم، دلِ گرفته ای مادر را به دست آورد و آرام کرد. مادر نمی دانست از کجا شروع کند و چه بگوید. سال هاست که پدر به خاطر بیماری سرطان، همسر و 7 فرزندش را تنها گذاشته. وقتی که زنده بود، بساط دست فروشی اش را پهن می کرد و هرطور که بود، نان آور خانه بود. مادر با کار در هتلی هزینه های درمان پدر را جور می کرد. پس از فوت پدر 18 سال است که بار روی شانه ی مادر بیشتر سنگینی می کند. هرچند دو دخترش با وجود مشکلاتی که در زندگی دارند، تا حدی، کمک خرج او هستند قصه ای بعضی دردها روز و ماه و سال ندارد که، همیشگی است.... مادر از سال های دوری برایمان می گوید که پسرش، رضا به جبهه رفته و تنها موج صدای خمپاره ها و تانک ها برایش مانده. انگار هنوز جنگ برای او ادامه دارد. کمی که آرام می شود، می خواهد از درد دیگری بگوید؛ از صرع محمد: «این پسرم هم بیمار است. زمانی که 6ساله بود، روز عاشورا با اقوام به حرم رفت. بعد از انفجار در حرم، گم شد. وقتی به مدرسه فرستادیمش، مدام در مدرسه بیهوش می شد و او را به خانه می آوردند». مادر انگشت هایش را به هم قلاب می کند و سخت می شارد. سرش را پایین می اندازد مریم، آرام و تودار گوشه ای نشسته. به حرف های مادر گوش می کند و گاهی به ما نگاهی می اندازد. مدت-هاست که در خانه ای «فتح المبین» روزهای خوبی را می گذراند و مادرش از این بابت راضی و خوشحال است. او با رغبت تمام برایمان می گوید که مریم به نمازش خیلی اهمیت می دهد و همیشه سر وقت نماز می خواند. این را که می گوید، برقی در چشمان مریم می دود. خودش را جمع وجور می کند و زیرچشمی نگاه مان می کند. مادر با ما خوش و بشی می کند و از کارهای مریم می گوید. مریم و مادر و ما می خندیم مادر مریم لحظه ای ساکت می ماند و به فکر فرو می رود. بعد با صدایی لرزان و نگران می گوید: «نمی دانم بعدها بچه ها را با این وضعیتی که دارند، دست چه کسی بسپارم. این ها بعد از من چه خواهند کرد؟» می خواهیم با حرفهایمان کمی او را آرام کنیم در حالی که بی هیچ پاسخی فقط به یکدیگر نگاه می کنیم. او برای همه دعا می کند. دعای مادر طعم خوشی دارد، شیرین , گرم از خانه ی مریم که بیرون می آییم، پرنده هنوز صبورانه روی شانه ای درخت نشسته. هنگام برگشت به مرکز، برای مدتی چشم هایم را می بندم تا دوباره چهره ای مادر مریم را به یاد بیاورم. تصویری از مقابل چشم هایم عبور می کند؛ تصویری لا به لای باد، هرچند سخت و سرد؛ شاخه خم می شود، او خم نمی شود. می شکند، او نمی شکند. او خم نمی شود، «زندگی» نمی شکند |