آرام نمی گرفت... علیرغم تماس های مکرر واحد مددکاری با خانواده اش، در ایام تعطیلات نوروز هم کسی از خواهران و برادرانش او را به مرخصی نبرده بودند. سالها پیش پدر و مادرش را هم از دست داده بود و دیگر ملاقات کنندهای، نداشت. آرام نمی گرفت... حق داشت... دلتنگی از چشمهایش حلقه فرو میریخت؛ بی اشتها شده بود؛ صحبت های دلگرم کنندهی مربیان و روانشناس مرکز هم دیگر، مثل سابق اثر مسکنی برایش نداشت. او را به اتاق مددکاری فراخواندم. با 2 برادر و 3 خواهرش تماس گرفتم. حد بیقراری اش را توصیف کردم و گفتم: "در حال حاضر زندگی به نوعی، برای همه سخت است اما، سرزدن به این بچه ها مثل نماز و روزه واجب است... گاهی دلیل پیچیدگی زندگی ما، تنها گذاشتن همین امانت های پاک خداست". درد داشت... دردش را نمیشد ندید، وقتی تلفنی به برادرش گفت: " حالا که نمیتونید، منو خونه نبرید اما توروخدا دیدنم بیاید، من جز شما کسی رو ندارم". با همهی ناراحتی اش، بی هیچ کینهای احوال بقیه را پرسید. حالا که وعدهی دیدار گرفته بود، آرام شده بود. یادمان باشد حضور بعضی آدمها در زندگیمان فرصت است. اگر آنها را نادیده بگیریم ممکن است خدا هم، ما را نادیده بگیرد. محدثه هدایتي (مددکار اجتماعی خوابگاه فتح المبین) |