آدم ها دوست دارند یکدیگر را ببینند و با هم باشند، مخصوصا با آنهایی که دوستشان دارند. اما گاهی میل به این ملاقات و دیدار، جوری دیگر است. دلت بیشتر ملاقات میخواهد و بیشتر دوست داری که آنهایی را که دوست داری، ببینی مخصوصا اگر آنها پدر و مادر و برادرت باشند. حتی اگر این پدر و مادر و برادر مشکلات روحی و روانی داشته باشند. دلتنگیهای فاطمه از همین جنس است. وقتی روبرویم نشت تا چند کلمه ای با هم حرف بزنیم تنها چیزی که گفت این بود که دلتنگ خانه است. از این گفت که دلش میخواهد به خانه برگردد. نمی دانم شاید حالا فراموش کرده است که پدر و مادرش چه قدر با هم دعوا میکنند. شاید فراموش کرده است که خانهی آنها خانهی گرمی نیست. اما دل است دیگر. وقتی هوایی می شود چه کارش می شود کرد؟ زهرا، یکی دیگر از دخترهای خیریه، فاطمه را به اتاقم آورد. کنارم نشست با لبخندی بر لب و نگاهی متعجب. «پرسیدم چند سال است که این جا زندگی میکنی؟» و او انگشتان یک دستش را نشان داد و چیزی نگفت. پرسیدم: « دوست داری به خانه بروی و یا این جا باشی؟» و او گفت: « خانه.» مختصر و مفید گفت. و در این یک کلمه، چهقدر معنا پنهان است، اگر خانه خانه باشد. پرسدم: « مادرت را بیشر دوست داری یا پدرت را؟» و او پاسخ داد: « مادرم را چون او من را بزرگ کرده». و او مرا بزرگ کرده است را خیلی رسمی گفت. به عکس های روی دیوار اتاق اشاره کرد. انگار حواسش جای دیگری بود. بعد از چند دقیقه ای که چیزی نداشت غیر از نگاههای کنجکاوانه و مقداری لبخند، فاطمه رفت و من برگشتم به پرونده زندگی او. ازدواج دومِ زن و مرد وقتی پدر و مادر فاطمه با هم ازدواج کردند، ازدواج دومشان بود. هر دو شاید با هزار و یک آرزو دوباره ازدواج را امتحان کردند. هر دو نفر آنها در ازدواج اولشان موفق نبودند و شاید فکر کردند بهتر است یک بار دیگر بختشان را امتحان کنند. اما گاهی نمی شود و برای آنها هم نشد و ازدواج دوم هم چیز دندان گیری نشد. حاصل ازدواج آنها دو فرزند شد. به قول معروف جنسشان جور شد اما زندگی آنها زندگی از هم گسیخته ای شد. شاید روزهایی که پدر فاطمه به کارگری مشغول بود زندگی آنها وضعیت بهتری داشت همان روزهایی که او هنوز مریض نشده بود و سراغ مواد هم نرفته بود. اما بعد او سراغ مواد مخدر رفت و کم کم شد آدمی بیکار. شاید همان روزهایی که کنار منقل می نشست تا خودش را بسازد، همسرش هم همراهش شد تا هر دو با هم بنشینند و بکشند و روزهای زندگی را خراب و خراب تر کنند. بعدها پدر و مادر فاطمه دچار بیماری اعصاب و روان شدند. و خانه ای که دو آدم بیمار در آن با هم باشند و گاهی هم خماری آنها را آزار بدهد، چه وضعیتی می تواند داشته باشد؟ بخت با فاطمه یار نبود و او هم از همان کودکی معلولیت ذهنی را همراه داشت. انگار سهم او از زندگی و از این دنیا شده بود همین چیزها؛ پدر و مادری که مریض هستند و برادری که او هم به سمت مواد مخدر رفت. کار به جایی رسید که فاطمه به علت ناتوانی پدر و مادرش در نگهداری، در خیابان رها شد اما دوباره با شناسایی خانواده اش به آنها تحویل داده شد. خانه ای که خانه نیست محل زندگی فاطمه هم وضعیت بهتری از شرایط روحی و روانی پدر و مادرش ندارد و این را گزارش مددکار به ما می گوید. خانم شیبانی دربارهی محل زندگی فاطمه نوشته است: «منزل آنها حدود 60 متری است که از مادربزرگ فاطمه به آنها رسیده است. با دیدن منزل متوجه می شوید که رسیدگی در این زندگی وجود ندارد چون خانه کثیف و بدبو و شلخته است.» وقتی اینها را می خوانم تصویری در ذهنم نقش می بندد؛ تصویری از خانه هایی که مشابهشان رادر حاشیه شهر کم ندیدهام. خانه های کوچک و تنگی که از سر و روی آنها فقر و بدبختی میبارد و امیدی به بهبود وضعیت اینگونه خانه ها هم نیست. البته همیشه با خودم فکر میکنم اگر همین خانه های کوچک در اختیار یک خانواده سالم باشند محیطی گرم و تمیز برای یک زندگی می شود، ولی برای خانواده ای معتاد، نه! حاصل این می شود که در برخی مواقع همسایه های این گونه خانواده ها باید هوای آنها را داشته باشند و هر از گاهی به آنها کمکی بکنند کمک های غذایی و رخت و لباس تا این افراد هم روزگار بگذرانند. روزی که همدم خانه فاطمه شد روزگار برای فاطمه گذشت و گذشت تا او سرانجام به صلاحدید مراجع قانونی از خانواده اش جدا شد و به ادارهی پذیرش و هماهنگی بهزیستی سپرده شد تا در ادامه بشود یکی از دختران همدم؛ دخترانی که هر کدام از آنها قصه ای دارند که باید آن را خواند تا حواسمان بیشتر به این قصه های پر غصه باشد. فاطمه یا باید با خانواده ای زندگی کند که پدر و مادر و پسر خانواده سابقه مصرف مواد مخدر و نیز بیماری روانی دارند. یا در مرکزی مانند همدم که مکانی امن برای اوست. هر چند او مثل خیلی از دختران همدم دلش گاهی هوای خانه را میکند و این طبیعی است؛ آدم دل دارد و دل را نمی توان کاری کرد، آن هم وقتی دلتنگی سراغش می آید. پرونده را می بندم. دوباره انبوهی از فکرهای جور واجور دور و برم پرسه می زنند. تقصیر فاطمه چیست که باید این روزها را تجربه کند؟ سهم پدر و مادر او در ایجاد این وضعیت بد چه قدر است؟ و وضعیت اجتماع و آینده دخترانی مثل فاطمه را چگونه می شود بهتر کرد؟ و پرسش آخر این که؛ اگر عدهای آدمهای نیک و مهربان، حواسشان به این بچههای نازنین و بیپناه نباشد و همدمشان نشوند، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد؟ سپهر یونسی |