روستا، کتابی خاکخوردهاست که روی اوراق حرمان و حسرتش، جلدی از لبخند و مهر و مدارا کشیدهاند... هفتهشت سالم بود. همراه عیدی و هادی و عزیز، روی تپهای که روستای "سندیفال" به آن تکیه داده، مشغول چرانیدن برهها و بزغالههایمان بودیم. بهاری سبز و شکوفا بود… ما، روی خطالراس تپهای که پایینتر، گورستان کودکان روستا را بغل کردهبود، بر بساطی از سبزه نشستهبودیم و با آرزوهای عشقیمان که ریختهبودیم کف دستهای کوچک و خالیمان، ذوق میکردیم. یکباره، عمو علیاکبر را دیدیم؛ بیلی بر دوش و بقچهی سپید کوچکی زیربغلش... وسط خانههای کاهگلی، از پیشدالان خانه بیرون آمد... در حلبی حیاط را با بیحوصلگی هل داد. از کوچهی گلی و گودالهای متعددش گذشت و به سمت دامنهی تپه چرخید. خسته خسته خودش را از دامنه بالا کشید. به ما نزدیک و نزدیکتر شد و کنجکاوی ما را در سکوت پرسشبارمان بیشتر کرد. رسید به سینهکش گورستان. بقچهاش را کناری گذاشت... نگاهی به ما انداخت و بی که چیزی بگوید، شروع به شکافتن خاک کرد... شگفتزدگی و شور کودکانه ما را از جا کند. پیش رفتیم... عیدی متعجبانه پرسید؛ - چ دەکی ئاپۆ؟ - تشت... قەورەکێ دەکۆلمه! - سا کێ را؟ - سا زەری یێ را... ئیرو لە سوێ، بەلێ وە لێکەت*! چشمهایمان از حیرت گرد شد... شئ پیچیده در بقچهی سفید کوچک، جسد "زری" بود. دخترک شش ماههی عمو علیاکبر و عمه فاطمه. داخل ملحفهی نیمدار، خواهر کوچولوی عزیز بود؛ دخترچهی شیرینی که هرروز، وقتی سوژهی شوخی نداشتیم، از عزیز خواستگاریش میکردیم... تازه که بهدنیا آمدهبود و صدای گریهاش نمیگذاشت در همسایگی خواب بهچشممان بیاید، عمه فاطمه میگفت: علی جان، ناراحت نشو... دعا کن اینیکی از سرخک جان سالم بهدرببرد، زن خودت بشود... هر چهار نفرمان ساکت و ناباور، به تماشا ایستادیم... عمو علیاکبر زمین نمدار بهاری را نیممتری کند. بعد با بیلش، روی دیوارهی گور، طاقچهای در آورد که بهزحمت یکوجب عمق داشت. زری را پیچیده در کفن رنگ و رورفته، هل داد داخل نقب کوچک... بعد گفت: چما سهکنینه؟ ده خالیێ بریژن سهر**! چهار نفری کمک کردیم و خاکها را ریختیم روی زری. بعد هم برای خاطرجمعی، چندباری رو خاکها جست و خیز کردیم و پشتهی خاک براثر پاکوبمان شکل گور گرفت و محکم شد. بعد، عمو علیاکبر بیلش را برداشت و برگشت... و ما دوباره نشستیم به مرور داستانهای عشقی خودمان... و جایی از دلمان نیموجب گودتر شده بود. ** همین شهریورماه، عموعلیاکبر، در سن هشتادوچند سالگی، به عمه فاطمه و زری و بچههای دیگرش پیوست. گفتم از آنهمه اندوه خندان، یادی کرده باشم. *چه میکنی عمو؟/ هیچی، گور میکنم/ برای کی؟/ برای زری، امروز صبح بلای شما خورد به جانش، مُرد. ** معطل چی هستین؟ خاک بریزین روش. |