بالاخره یه روز با یه ماشین ژیان قهوه ای رنگ اومدم خونه. بچه ها دورم حلقه زدن. پسرم پرسید: بابا این چند سالشه؟ گفتم: هفده سال از ساختش گذشته. دخترم پرسید: بابا این ماشین از خودمونه؟ گفتم: آره دخترم. گفت: مال خود خودمونه؟ گفتم: آره از خود خودمون. سپر جلوش کج بود و سپر عقب نداشت. درهاش هم قور و دبه بود. یک هفته تموم روز و شب باهاش ور رفتیم تا سروصداش رو کم و روبراهش کردیم. بچه ها دورم می چرخیدن: -برید کنار! روکش صندلی هاش رو هم باید عوض کنیم. خیلی کثیف و پاره ست. شش ماه بعد که آخرین قسطش رو دادم این کارو کردم. حالا روی صندلی عقب بالا و پایین می پریدن. خوشحال بودیم. دیگه ماشینی داشتیم که مرتبش کرده بودیم. درب و داغون نبود. مادر زن سنگین وزنم یک روز خواست بره حرم. گفتم: اجازه بدین برسونیمتون. به سختی از در تو رفت. بچه ها کمکش کردن. هلش دادن تا سوار شد. در رو به زحمت روش بستن. تا رسیدن به حرم، ماشین یک وری به سمت اون کج بود. پسرم نمی ذاشت ببرمش کارواش می گفت: گرونه، حقشه نصف ماشین های دیگه ازمون بگیرن. ماشین شستن را دوست داشت. وقتی شلنگ آب رو می گرفت روش، صندلیهاش خیس می شد و تا مدتی سقفش هم چکه می کرد. بیرون شهر که می رفتیم دخترم می گفت: بابا جلو بزن ! تروخدا، یاالله، تندتر! سرعتش به هفتاد نمی رسید. قبل از رسیدن به این سرعت اتاقش باد می افتاد و می لرزید. یک بار یهو درش باز شد. خدا رحم کرد نزدیک بود دخترم پرت شه بیرون. از شیب تند پارک طرقبه که بالا میرفتیم، می ترسیدم خاموش کنه، گاز می دادم. دخترم دلش می سوخت: بابا گناه داره، ناله می کنه. بچه ها خودشونو به جلو خم و تشویقش می کردن: یا الله، برو، برو، نایست، نایست! سربالائی که تموم می شد. همگی نفس راحتی می کشیدیم. من و بچه ها خیلی اصرار کردیم تا مادرشون راضی شد با ماشینمون بریم شمال. به قوچان نرسیده پنجر کردیم. توی هوای داغ لاستیک رو عوض کردم. حرکت که کردیم خانم یک ریز غر می زد: - چقد گرمه! زمستون ها سرما، حالا هم گرما از درزاش تو میاد! پسرم گفت: خودم قول میدم بزرگ شدم برای مامان بنز بخرم... خیلی زود بچه ها از شمال ابری و بارونی خسته شدن. زدیم به جاده هراز به طرف تهرون حرکت کردیم، بریم کرج خونه عموشون. توی پیچ و خم های جاده کوهستانی و سربالائیها وقتی از کنار ماشین های بزرگ حمل تیرآهن رد می شدیم، ترس ورمون می داشت. میخواستیم هرچه زودتر رد شیم. مبادا ماشینی از مقابل بیاد، فرصت رو از ما بگیره. یک طرف کوه بلند، طرف دیگه دره عمیق بود. پسرم سربه سر مامانش می ذاشت: نترس مامان، اگه پرت شیم، تا ته دره نرسیده فرصت داریم به اورژانس زنگ بزنیم! هیچ وقت ابتکار خوبش رو فراموش نمی کنم. برای این که ماشین های بزرگ مراقب ما باشن و هوای مارو داشته باشن با ماژیک روی قطعه مقوایی نوشت: میازار موری که دانه کش است... و چسبوند پشت شیشه عقب! *عباسعلی صحافیان |