ـ«حالا من هم نمیخندم، ببین کی ضرر میکنه»؟! خندیدن، یک اتفاق معمولی است اما جملهای که خواندید یک گزارهی خبری و استفهامی ساده نیست. این جمله را، کسی گفته است که ارزش خنده و بهای نخندیدنش را میداند. این جمله را «فریده» گفته است و شما اگر فریده را نشناسید، احتمالا درک نمیکنید که چرا گفته و چقدر درست گفته است! فریده، یکی از دخترهای موسسهی همدم یا همان فتحالمبین است. یکی از چهارصد خواهری است که در مساحت یک هکتاری صحن و سرای این خانه، شبها را به روز و روزها را به شب پیوند میزنند و دلخوشیشان، علاوه بر کنار هم بودن و دیدن مادریاران و کارکنان موسسه، تماشای مهربانیهای بیپایان کسانی است که همهروزه به همدم میآیند تا در قامت یاوران و نیکوکاران، دست نوازشی بر سر وشانهی این دختران معلول و درواقع فرشتگان بیعیب خداوند، بکشند. بگذارید فریده را دقیقتر به شما معرفی کنم؛ دختری 34ساله است اما جثهاش به اندازهی نصف تصورتان از یک دختر34 ساله هم نیست. دختری است با ترکیبی از معلولیت جسمی حاد و کمتوانی ذهنی خفیف... فرشتهای با دست و پای دفُرمه... دستهایی که بهزحمت دست آستینش را گرفتهاند و پاهایی که زمان کنجکاوی برای دیدنشان، بیش از خودشان طول دارد. دختری است که تمام طول و عرض قامتش جمع شده داخل یک عدد صندلی چرخدار کوچک... یعنی از دور نگاه کنید بیشتر صندلی میبینید تا فریده! اما از نزدیک، قصه فرق میکند. از نزدیک، فریده آنقدر بزرگ میشود که مدام از خودتان سوال میکنید چطور یک صندلی چرخدار میتواند این عظمت را در خود جا بدهد و جابجا کند؟ روی همین صندلی چرخدار که اخیرا مدلش به همت یکی از خیرین همدم تغییر کرده و نوع موتوردارش را در اختیار فریده قرار دادهاند، این دختر نصفهونیمه، هم زندگی میکند و هم هنرمندی میکند.... کمترین هنرمندیاش هم این است که ترجیح میدهد با همان صندلی چرخدار قدیمی در محوطه و محیط موسسه حرکت کند تا رانندهاش «اختر» بیکار نشود. اختر، یکی دیگر از همین چهارصدتا دختر معلولی است که بوستانهای شهر بهشت، از عطر نفس و نگاهشان، شادابی و گلاب، وام میگیرند. فریده را روی همین صندلی چرخدار، میشود در همهجا دید؛ داخل سالن همایش، وقتی مراسم رسمی داریم... دم در موسسه، وقتی میهمان عالیقدری مثل شما داریم... توی کلاس گلسازی خانم عصار وقتی گلها با همهی لبخندشان به استقبال بازدیدکنندهها میروند، زیر آفتاب و باران محوطهی ساختمان شاهید، وقتی روز کسلکننده را چشمی خندان دوباره میتواند زنده کند و در همان محوطه زیر درختان ابریشم و گلهای صورتی درخشانشان، وقتی مهمترین کمبود جهان یک لبخند است و این لبخند ناگهانی، در یک قدمی شما گل میکند و مدهوشتان میکند! فریده، باهمین خانهی سیار کوچک و جثهی کوچک و دنیای کوچکش، هنرمند بزرگی است؛ او، سوزن دوزی و سرمهدوزی و رنگآمیزی بلد است. کارهای سرمهدوزی فریده، پایهی ثابت فروشهای موسسه در جشنها و برنامههای همت عالی است. کارهای فریده، حیرتآور است. حیرتی به اندازهی آنچه ممکن است از تماشای این شاهزاده کوچولو در برهوت هستی، به ما مسافران گمکرده راه و بییار و یاور، دست دهد. همت هنری فریده عالی است. فریده عالی است. فریده 27 سال است که جهان جالب و نامتعارف این فرشتگان شگفتانگیز را در همدم به نور نگاه و نسیم نفسش معطر کرده است و هرچند این چیزی که من مینویسم یکچهارصدم ظرفیت و موجودی همدم است، اما انصافا این یکی با بقیه فرق میکند... این یکی، هم نقصهایش کاملتر و پدیدارتر است، هم اندازهی حضور و تاثیری که برای ما همه دارد، بیشتر است... بارهای بار مثل همین امروز، دلگرفته و مبهوت و پکر از روزگار نامیزان، وارد همدم میشوم. ذهن و زبان و چشم و دلم، هرکدامشان یک جا دنبال تکهای از پازل بههمریختهی زندگی میگردد. پریشانحال، وارد موسسه میشوم. هنوز خودرو را به گوشهای وانگذاشته ام که چشمم با شکوفهی لبخند فریده تلاقی میکند؛ او، روی صندلی چرخدارش نشسته و خندان، به استقبال همکاران آمده است... درست مثل بادی که بهیکباره بوزد و غبار اندوهت را در پلکزدنی به تاراج ببرد، حتی متوجه نمیشوی که لکهی سیاه غم، سطح دلت را کی ترک گفته است.... تردید نمیکنی که شاهزاده کوچولوی قصهی «سنت اگزوپری» این دفعه با ویلچر به صحرای بیسامان جهان برگشته... تردید نمیکنی که فرشتهای از باغهای معلق ملکوت پرکشیده و در زمین همدم فرود آمده... تردید نمیکنی که خود خورشید است... آمده با تمام گرمی و مهربانی و امیدبخشی و لبخندش تا دستی برروی دردهای ریز ودرشتت بکشد و باخواندن ورد لبخند، خوبشان کند. و تو تازه میفهمی که بزرگی آدمی به جثه نیست و کمال را نمیتواند نقصهای کلاسیک و متعارف انسان زیر سوال ببرد. و احتمالا تازه درک میکنی که دکتر حجت (مدیرعامل) چه میگفت، وقتی آن روز برای میهمانان موسسه توضیح میداد که؛ یک روز، فریده بر حسب اتفاق که بهندرت هم پیش میآید، کمی دلخور بود.... یعنی چیزی میخواست که نمیشد در اختیارش بگذارند... آنوقت، خواست که همکاران را مثلا تهدید کند تا خواستهاش را برآورده کنند... و بنابراین سراغ بزرگترین تهدید ممکن رفت و گفت: ـ«حالا من هم نمیخندم، ببین کی ضرر میکنه»؟! *مرضیه زیدانلو |