اولین روز از آخرین ماه سال بود؛ سال ۱۳۸۹. حتماً هوا سرد بود. هر چه بود آخرین ماه زمستان بود و زمستان داشت آخرین زورش را میزد. می خواست خودی نشان بدهد آن هم در آخرین روزهایی که نوبت ماندن او بود. نمیدانم شاید آن روز غیر از سرمای زمستانی در شهر برف هم باریده بود. شاید باران باریده بود، شاید آن روز درختان لخت شهر سردشان شده بود. گنجشک ها کز کرده بودند روی شاخههای سرد و شاید خودشان را رسانده بودند به پناهی که از سرمای بیامان در امان بمانند. عصر بود. یکی از روزهای خوب خدا بود. برای خانوادهی صنم اما نمی دانیم چگونه روزی بود! آن روز در خانواده آنها کودکی به دنیا آمده بود. خانوادهای که ما از آن چیزی نمی دانیم. نه از مادر خانواده میدانیم، نه از پدرش... نمیدانیم که خواهر صنم که بود و از برادرش هم چیزی نمیدانیم. اصلا شاید صنم نه خواهری داشت و نه برادری. اصلا شاید قبل از این که او به دنیا بیاید، پدرش فوت کرده بود. اصلا شاید وقتی او از مادرش به دنیا آمده بود، مادرش از دنیا رفته بود و دهها و صدها شاید دیگر اما، آن زمستان شروع زمستان زندگی صنم شد. اگر اینطور نبود او در 2 سالگی رها نمی شد. حرم مطهر امام مهربانیها دو سال بعد از تولد صنم بود. همان زمانی که کودک بیش از هر زمانی نیاز به آغوش گرم مادرش دارد. همان زمانی که باید وقت گریه کردن، مادری بی تاب بشود و کودکش را به سینه اش بفشارد تا آرام شود اما مادری نبود. بهار شروع شده بود. زمستانِ طبیعت تمام شده بود اما زمستان زندگی صنم تازه شروع شده بود. آن روز هم حرم امام مهربانیها؛ امام رضا(ع)، شلوغ بود. بهار از راه رسیده بود و درختان سرمای جانسوز را از سر گذرانده بودند وچشمشان به جمال بهار روشن شده بود و آماده می شدند تا دوباره پر از شکفتن شوند؛ پر از سرشاری. در شروع روزهای شکفتن دوبارهی طبیعت، در اولین روزهای بهار آدمهای زیادی به حرم آمده بودند. در شلوغی حرم ناگهان صدای گریه کودکی ۲ ساله توجه ها را به خود جلب کرد. عده ای جمع شده بودند دور کودک. هر کسی چیزی می گفت. مردی از نامردی پدر و مادر بچه حرف می زد و زنی به صورت کودک نگاه میکرد و زیر لب می گفت: خدایا خودت کمکش کن، بچهی بیچاره را... صنم در حرم پیدا شده بود. یکی او را آورده بود و در حرم رها کرده بود. حتما با خودش فکر کرده بود حرم امام بهتر از گوشهی خیابان است. شاید همان لحظاتی که آدم ها جمع شده بودند و هر کس به شکلی برای صنم دل میسوزاند، یکی آن طرفتر ایستاده بود و آن یک نفر پدر صنم بود. اصلا شاید مادر او ایستاده بود و از دور تماشا می کرد تا ببیند سرانجام این رها کردن به کجا میرسد و بعد که مطمئن شد صنم را به بخش گمشدگان بردند، راه رفتن به خانه را در پیش گرفت و از حرم خارج شد و صنم ماند و دستهای غریبه. صنم ماند و آغوشهایی که هرگز نمی توانند جای آغوش مادر را بگیرند. خانه ای به نام شیرخوارگاه صنم به شیرخوارگاه سپرده شد و شد یکی از کودکان این شهر که کسی از پدر یا مادرش خبری نداشت. چهار سال از عمرش را در شیرخوارگاه طی کرد تا این که یک نفر آمد تا او را با خود ببرد. آن یک نفر اما پدر و خانوادهی صنم نبودند. مردی بود که خودش میگفت برای رضای خدا دارد صنم را به فرزندخواندگی قبول میکند. خودش دو فرزند داشت. هر دو هم پسر اما تصمیم گرفته بود تا کودکی را به فرزندخواندگی قبول کند. قرعه به نام صنم افتاده بود و روزی که مرد رفته بود بچه ها را در شیرخوارگاه ببیند، برای لحظاتی مهر صنم به دلش افتاده بود. لابد برایش لبخندی زده بود و لبخند کودکانهی او، دل مرد را رام خود کرده بود و پیگیر کارهای «امین موقت» او شده بود. بعد از مدتی با طی کردن مراحل قانونی شده بود امین موقت صنم. صنم به خانهی یکی از شهروندان راه یافته بود و شده بود یکی از فرزندان خانواده؛ تنها دختر خانواده. شاید با خودش فکر کرده بود چقدر خوب است که حالا برای خودش خانواده ای دارد. میتواند با آنها به بازار برود، میتواند برود به شهربازی، میتواند به میهمانی برود، میتواند روزهای بهتری را تجربه کند اما گویا بازهم برای صنم زمستان در راه بود. بعد از کمتر از یکسال، خانواده ای که او را به فرزندی قبول کرده بودند، تصمیم گرفتند او را دوباره به بهزیستی تحویل بدهند. امین موقت او را برگردانده بود. می گفت، صنم در خانواده مورد پذیرش قرار نگرفته است. می گفت او با دو پسرش ناسازگاری دارد. میگفت او هوشبهری متوسط دارد. امین موقت روی این مورد آخری تاکید می کرد و می گفت زمان تحویل صنم این مورد را یعنی معلولیت ذهنی خفیف را به آنها نگفته اند در حالی که مددکار شیرخوارگاه این مورد را قبول نداشت. می گفت مگر می شود ما شرایط کودک را به طور کامل برای کسی که او را به سرپرستی قبول می کند نگوییم؟ مگر می شود؟ مثل نامه ی برگشت خورده از سال ۱۳۹۵ یک ماه مانده بود که صنم دوباره به بهزیستی برگشت خورد؛ درست مثل نامهای که میتواند پر از مهربانی باشد اما انگار اشتباه پست شده است و باید به جای دیگر پست می شد تا برگشت نخورد. او برگشت خورد و این بار شد یکی از دختران این خانه. او حالا دوستان تازه ای دارد و جای دیگر برای زندگی. گاهی زندگی همین است؛ نامه های پر از مهربانی را برگشت میزنیم و سعادتی را از خودمان دریغ میکنیم. صنم حالا بزرگتر شده است. شاید حالا در دنیای کودکانهی خودش به زندگی بیشتر فکر می کند؛ به پدر و مادری که نیستند، به رفتنی که رفت و برگشت، به روزهای پیش رو، به میهمانی هایی که با دوستانش می رود، به میهمانیهایی که آدمهای مهربان این شهر برای بچه های همدم می گیرند تا آنها برای لحظاتی هم که شده است غم هایشان را لب تاقچهی فراموشی بگذارند. تا برای ساعتی هم که شده است لبخند بزنند و شادی کنند. زندگی گاهی هم این است. پر از زمستان است و انگار یکی بهارش را دزدیده است. *عباسعلی سپاهی یونسی |