دو صحنهی واقعی از زندگی این روزهای مردم؛ تقدیم به فرشته های همدم صحنه اول: بوی بهشت زیر تالار وارد سوله که میشوم خشکم می زند... دهها دختر کم سن و سال در ردیفی منظم، مشغول کار مردانهاند! تق تق تق...، یکی فرش می باید، یکی نقاشی می کشد، یکی تابلوی نفیس می سازد و آن یکی با دستانی کوچک اما پرتوان زیوری را برای فروش آماده می کند؛ انگار کارخانه است! کارخانه ای که موسیقی "کار" را کودکانه کوک می کند؛ گوش خراش، اما دلنشین. فکرش را بکن با همهی معلولیتها روی یک صندلی نشسته اند، مدام و بدون وقفه؛ انگار رباتاند درقالب انسان. ولی چه انسانی بهتر از آنان . ...باورش سخت است. دخترها یک ریز کار میکنند. خنکای پنجره گاهی نسیمی را روانه صورت های شادابشان میکند. از یکیشان درباب سختی کار می پرسم. - سخت نیست؟ نگاهی به انگشتریاش میکند، لبخندی می زند و پاسخی پر معنا می دهد؛ - اینجا کارگاه عشقه... عشق به کار و تلاش... عشق به زندگی. از او دربارهی شرایط کارش سوال می کنم، و پیش از زبان، پاسخ را در چشمانش می یابم؛ "خدا بانیان این موسسه رو حفظ کنه؛ مامان حواسش به همه چیز هست... باور کنید از صبح تا ظهر اینجا کارمی کنیم اما اصلا احساس خستگی نمیکنیم... خیلی هوامون رو دارند، نمیذارن آب توی دلمون تکون بخوره... اینجا ما یک خانواده ایم... خدا خیرشون بده اونهایی که به ما سر می زنن و با کمک هاشون فرصتی ایجاد میکنن که بیدغدغه زندگی و خدا را شکر کنیم... الهی که همیشه سلامت باشن " سالن بعدی، نوبت دیدار دخترهایی است که دل آسمانی دارند و بامهربانیشان قلبهای زنگارگرفته را جلا میدهند. کافی است دستی برسرشان بکشی... آنجاست که معجزهی خدا را می بینی؛ جایی که فاصله تا مدار عاشقی فقط یک ثانیه است. با زبان بی زبانی و حرکات دست و پا، شوق خالصانهی خود را از دیدار نثارت می کنند و چه شیرین میخندند این فرشتههای خدا بر روی زمین. اینجاست که می فهمی عشق به خدمت چه رنگ و بویی دارد، رنگ خدا ... مادر را که می بینند چنان به وجد می آیند که نگو و نپرس... انگار بال میزنند به طرف مادر و غش غش خندهیشان در میان شوخی های ریز مادر رها میشود. بغل میکند، می بوید و می بوسد دخترانش را... آنطرفتر 20 گل سرسبد کنار هم زندگی می کنند؛ ندا، مهتاب، فاطمه، نگین، روژان، دینا، المیرا، زهرا و... یکی از یکی شیرینتر مثل عسل؛ آشیانه ای پر از مهر و صفا. بازدید از سالنها تمام می شود و حالا وارد تالار همایش می شوم؛ هتلداران کنار هم نشسته اند؛ تکتم جان نقل محفل است؛ با گروهش می خوانند، با سوز دل؛ تا پلی بزنند میان خالق و مخلوقاتی که اینجا میهماناناند... حالا صورت ها خیس شده... خیس عاشقی. خانم دکتر حجت پشت تریبون است و از هزینه های همدم میگوید؛ از این که سایهی سیاه گرانی، تامین اقلام مورد نیاز و داروی نگهداری بچه ها را چقدر سخت کرده است . و اینجاست که نوبت عاشقی می رسد؛ نوبت مهربانی... یکی 10 میلیون، دیگری 5 میلیون و آن یکی 1 میلیون. اسم ها خوانده نمی شود اما رقم ها گفته می شود پشت سرهم انگار مسابقه است؛ مسابقهی انفاق و عشق... صحنهی دوم؛ صورتی که اشک شوق ندیده است همه چیز دارد... بهترین خانه و چند مدل ماشین وارداتی . سالی شش ماه خارج از کشوراست؛ از این کشور اروپایی به آن کشور اروپایی، از این جزیره به آن جزیره... خلاصه، غرق رفاه است . تازه به دوران رسیده یا نوکیسه نیست اما هرچه داشته است از بالا و پایین کردن قیمتها بدست آورده . و حالا سود ماهانهی بانکی بیدغدغهای دارد... یک عدد درشت با چند صفر جلواش... اوچند سالی است که نه سرما می چشد نه گرما، نه عرق می ریزد، نه مشکل گرانی دارد و نه مشکل بالا رفتن قیمت ها، نه غصهی حقوق کارگرانش را دارد و نه اندوه نان شبش را... غرق در ناز نعمت است. اما نه یک چیز کم دارد ... ثروتش" برکت "ندارد. او شهد شیرین کار خیر را نچشیده است. او نمی داند سفره پهن کردن برای یک خانوادهی 400نفرهی توانجویان چه لذتی دارد؟ .نمی داند عشق واقعی چیست؟ نمی داند مفهوم لبخند آرام یک کودک رنج دیدهی یتیم چیست؟... لذت او لذت دنیاست؛ لذت پول، لذت دلار و سکه ! و برای همین است که نمی داند وقتی فرشتهی کوچولوی همدم را در آغوش می کشی و صورتت یواشکی زیر باران اشک شوق خیس می شود، یعنی چی ؟ او نمی داند عطر بهشت زیر سقف همدم یعنی چه! امیر روحپرور |