سالار مگسها؛ آموزش دوستی و انعطافپذیری... در زندگی پرتلاطم و سراسر روزمرهگی دنیای امروز، داشتن جامعه ای ایدهآل که به مدینهی فاضلهی ذهن ما نزدیکتر باشد، شاید تبدیل به آرزویی دست نیافتنی شده است. دنیایی که ترس و اضطراب بر آن غالب شده و در اوقاتی که پریشانی اجتماعی بر آرامش عمومی مستولی میشود، احساس ناامنی و بیپناهی باعث میشود رهبرانی بیشتر بهچشم بیایند که قدرت بیشتری دارند. لزوم حاکمیت و حفظ قانون در جوامع انسانی و پرهیز از وحشیگری و جنگجویی برای کسب و حفظ قدرت، فرمولی است که انسانهای دنیا به آن رسیدهاند و برای دور شدن و پایان نقطهی از دست رفتن معصومیت انسانها، باید در عمل به این نکته رسید و به آن عمل کرد. کتاب "سالار مگس ها" اولین رمان "ویلیام گلدینگ" شاعر و رمان نویس بریتانیایی است که جایزهی نوبل ادبیات سال 1983 را دریافت کرده است. در متن پیام آکادمی نوبل به هنگام اعطای جایزه به گلدینگ آمدهاست: «جایزه ادبی نوبل برای خلق داستانهایی به گلدینگ تعلق میگیرد که وضوح و تیزبینیِ هنر واقعگرایی، تنوع و جهانشمولی اسطوره را توأمان به روایت درمیآورند تا موقعیت انسان را در جهان امروزی به تصویر بکشند.» جذابیت رمان سالار مگسها شاید به این دلیل باشد که قهرمانان داستان، کودکان شش تا دوازدهسالهای هستند و معصومیت ذاتی کودکان در همه جای دنیا بارزترین صفت آنهاست و تلاشی که کاراکترهای کودک و نوجوان رمان برای ایجاد جامعه ای منظم و بیعیب ضمن گرایش تک تک آنها برای کسب قدرت انجام میدهند، بسیار ملموس و شیواست. داستان از جایی شروع میشود که هواپیمای حامل بچههای یک مدرسهی انگلیسی در جزیرهای خالی از سکنه سقوط میکند؛ تنها بازماندهی این سقوط تعدادی از بچهها هستند که بعضی از آنها کودک و برخی نوجوان هستند و هیچ فرد بزرگسالی در میان آنها نیست. در ادامهی داستان، با پسرک نوجوانی به نام رالف آشنا میشویم که همراه با پسرک عینکی و چاقی که آسم دارد و لقبش «خوکه» است، یک صدف پیدا میکنند؛ آنها تصمیم به جمعکردن بچههایی که در جزیره پراکنده شدهاند میگیرند. رالف با دمیدن در صدف و ایجاد صدا، موجب جمع شدن دیگر بچهها میشود، بچهها یکی پس از دیگری از راه میرسند و در آخر دوقلوهایی به نامهای سام و اریک (که تمام رفتار و حرکاتشان شبیه یکدیگر است) نیز به جمع بچهها اضافه میشوند. بعد از جمع شدن اکثر بچهها، یک گروه کُر به رهبری پسری به نام جک مریدو نیز به این جمع ملحق میشود. پس از گفتگویی کوتاه، بچهها تصمیم میگیرند برای مقابله با شرایط پیش آمده رئیسی انتخاب کنند؛ جک و رالف برای این ریاست کاندیدا میشوند و در نهایت رالف با رای اکثر بچهها به عنوان رئیس انتخاب میشود، سپس رالف، جک و یکی از اعضای گروه کُر به نام سیمون، به گشتزنی در جزیره میروند و به این نتیجه میرسند که جزیره خالی از سکنه است. رالف در روزهای بعد به این نتیجه میرسد که برای نجات از جزیره باید آتش روشن کنند که اگر احتمالاً کشتی از اطراف جزیره عبور کند، از طریق دود، متوجه حضور آنان شده و برای نجات آنان بیاید، بنابراین به صورت نوبتی بچههای بزرگتر را مسئول رسیدگی به آتش میکند تا آتش همیشه روشن بماند. آنها روشن کردن آتش را با استفاده از عینک خوکه انجام میدهند. از طرفی جک و گروهش با ذکر دلیل که «ما به غذا (گوشت) نیاز داریم»، وظیفهی شکار را برعهده میگیرد و معمولاً با گروهش به شکار خوک میرود؛ همین کار آنها باعث میشود که آتش چندین بار خاموش شود. از آنجایی که رالف نجات از جزیره را در گرو روشن بودن و دود کردن آتش میداند، چندین بار به خاطر خاموش شدن آتش با جک مشاجره و درگیری پیدا میکند... اگر از خواندن داستانهایی که در آن زمان و مکان گم است لذت میبرید، رمان سالار مگسها را پیشنهاد میکنم، چراکه؛ در کنار بیان کردن دلواپسی های زمان خود، با بیانی پر از تلمیح و کنایه به داستان هویتی فرازمانی بخشیده و باعث ماندگاری این اثر شده است. کتاب ها، درهایی را به ذهن ما باز میکنند که از طریق آن بدون این که از جایمان بلند شویم به دنیای دیگری میرویم؛ به جاهایی میرویم که هرگز تا کنون نرفته ایم، به دشتی پهناور در دورترین جای دنیا. این کتاب به ما عشق، اندوه، دوستی و انعطافپذیری روح انسان را می آموزد. مجتبی جهانپور |