قبل از این که خودش را ببینیم، عروسک هایش را دیده بودم. شاید خودش را در رفت و آمدهایم به همدم و در بین فرشتههای همدم دیدهبودم اما چهرهاش در ذهنم نمانده بود. نمیدانم تصویر یکی از عروسکهایش را دست کدام دوست دیده بودم اما یادم هست تعجب کرده بودم از عروسک زیبا و متفاوتی که ساخته بود. حالا صبح پنجشنبه ای از روزهای آخر سال و بهمنماه است. آفتاب کم رمق تر از همیشه در حال تابیدن است. من در اتاق مددکاری نشسته ام. خانم حمیدی می آید و گشتی بین پرونده هایی می زند که هر کدام برای خود حکایت و ماجرایی دارد تا برسد به پرونده زهرا که امروز نوبت معرفی کردن اوست. پرونده را به دستم می دهند و من دقایقی در پرونده غرق می شوم. می گردم و می خوانم از تولد زهرا در یکی از روستاهای خراسان تا وقتی که او به مرکزآمد. از این می خوانم که او متولد 1341 است. عقب ماندگی ذهنی دارد و با این حال می تواند صحبت کند و می تواند برخی کارهایش را خودش انجام بدهد. زهرا حدود 20 سال می شود که یکی از اهالی همدم شده است. تا پیش از آمدن به همدم با مادرش زندگی می کرده اما با توجه به وضعیت جسمی مادر و بیماری قلبی او به بهزیستی سپرده شدهاست. بعد هم به موسسه توان بخشی همدم آمده تا فصل تازه ای در زندگی او آغاز بشود. من عروسک دارم بعد از مطالعه پرونده، زهرا از راه می رسد. با کمک یکی از مربیان می نشیند روبروی من. با این که می دانستم خوب نمی تواند حرف بزند و منظورش را برساند اما دوست داشتم او را از نزدیک ببینم مخصوصا در کنار عروسک هایش. زهرا می نشیند و لبخند می زند و با ادبیاتی که خاص خودش است می گوید: « عروسک می خوایی؟ من عروسک دارم» می پرسم: « زهرا خانم تا حالا چند عروسک ساخته ای؟» و او جواب می دهد تا حالا دو تا قرمز وآبی». می دانم که او تعدادی زیادی عروسک ساخته است اما چون شمردن بلد نیست جواب می دهد دو عروسک. و در ادامه جوابش این را هم اضافه می کند که: « عروسک می خری؟ من عروسک دارم.» بین هر جمله ای که می گوید زمین را نگاه می کند و بعد هم لبخندی می زند. بعضی چیزها را که می پرسم خانم حمیدی کمک می کند تا متوجه جواب بشوم، مخصوصا وقتی نام دوستانش را می گوید و باز هم می خندد و یا وقتی نام پدر و مادرش را می گوید. زهرا متولد 1341 است یعنی 56 سال سن دارد اما وقتی او را ببینید، احساس می کنید با دختر بچه ای معصوم روبرو شده اید. از این که کنار او هستید حس خوشایندی دارید. خوشحال میشوید که او مثل آدم بزرگ ها نه نامهربانی بلد است و نه دوز و کلک هایی را یاد گرفته است که ما بزرگترها فراوان یاد داریم. برای همین ناگهان در بین صحبت با من روسری اش را نشانم می دهد و می گوید: «قشنگ است». بعد از چند دقیقه حرف زدن با زهرا، با او به کلاسش می رویم. او درس نخوانده است اما وقتی می پرسم مدرسه هم رفته ای می گوید: « مدرسه رفتم» و می دانم منظور او از مدرسه همان کارگاهی است که او در آن کنار دیگر دخترها ها برای خودش عروسک می سازد. عروسک هایی بر دیوار توی اتاقی که زهرا عروسک هایش را می سازد، تعداد زیادی گلدان وجود دارد که فضا را دوست داشتنیتر کرده است. آفتاب ظهر بهمنماه، همچنان از پنجره خودش را به کلاس می تاباند. توی سبدی کوچک نخ های کاموا برای کار زهرا آماده است. نخ هایی که بخشی از آنها همین نخهای دورریختنی است که برای کارهای دیگر استفاده شده اند و هنوز می توانند برای زهرا بهانه ای باشند برای درست کردن یک عروسک متفاوت. روبروی سبد نخ ها عروسک های ساخته شده به وسیله او دیوار آویزان شده اند. اندازه و شکل های متفاوتی دارند و زهرا با حس و حال خاصی به آنها اشاره می کند و می گوید: « عروسک های من. می خوای بخری؟ قشنگن.» عروسک ها را تماشا می کنم و از دیدن تک تک آنها لذت می برم. هر کدام هم حس و حال خاص خودش را دارد. از نخ و پارچه های دورریختنی ساخته شده اند، رنگ به رنگ اند، قرمز، سفید، سبز، آبی و خلاصه هر کدام یا از یک رنگ یا از چند رنگ و همه در عین سادگی. گویی کودکی تازه دست به ساخت عروسک زده است اما با این که در شروع راه است ساخته هایش حال و هوای مخصوص دارد و همین کارهایش را جذاب می کند. به عروسک ها که نگاه می کنم با خودم فکر می کنم یعنی وقتی زهرا هر کدام از این عروسک ها را می ساخت در ذهنش چه می گذشت و به چه فکر می کرد؟ به این فکر می کنم اصلا چه باعث شده که زهرا به فکر ساختن عروسک بیفتد و این شکل ها را چگونه خلق می کند؟ بعد از دقایقی ماندن در کارگاه بچه ها از آن جا بیرون می آیم. زهرا هم تا اتاق مددکاری با ما می آید. نکته جالب این است که لحظهی خروج، کنار در کارگاه تکه کوچکی پارچه آبی می بیند. زود خم می شود و آن را بر می دارد. کمی به پارچه نگاه می کند و آن وقت همان طور که نگاهش به پایین است، می گوید: «پارچه برای عروسک خوبه.» این را می گوید و لبخند می زند. فکر می کنم حتما در ذهنش دارد عروسکی جدید می سازد تا وقتی کسی به کارگاه و یا به قول زهرا مدرسه می آید، با ذوق و شوق آنها را نشان بدهد. اگر زهرا در خانه می ماند... از زهرا و مربی اش خدا حافظی می کنم. فرصتی می شود تا به اتفاقی که برای زهرا افتاده است بیشتر فکر کنم. او می توانست الان در خانهاش باشد. با توجه به سن و سال بالای او و سن و سال بالای مادرش، حتما اگر زهرا با او زندگی می کرد و با این خرج و مخارج بالایی که بر هر خانواده تحمیل شده است ،حتما او کلی مشکلات میداشت. اما حالا او یکی از دختران همدم است. نمی گویم دور بودن از خانواده خوب است. همهی بچه هایی که به بهزیستی سپرده شده اند و در مراکزی مانند همدم نگهداری می شوند، مثل من و شما دل دارند، گاهی دلشان برای همان خانواده بهم ریخته ای که دارند تنگ می شود اما ماندن در جایی مثل همدم فرصتی می شود برای این که بعضی از دختران و پسران چیزهای فراوانی یاد بگیرند. اتفاقی که اگر در خانه مانده بودند، احتمالا رخ نمی داد. بارها کارگاه قلمزنی، گلسازی، سرود و گلیم بافی دختران همدم را دیده ام. دیده ام چگونه به آنها هنری را می آموزند تا بتواند روزهایشان را پربار کنند نه این که صبح را به شب برسانند و شب را به صبح در حالی که کاری انجام نداده اند. دیده ام که چگونه حاصل آموزش عکاسی به تعدادی از دختران، نمایشگاه عکس می شود و چگونه آموزش تئاتر و سرود به آنها، باعث درخشش نام همدم در برنامه ها و رویدادهای هنری آن هم در سطح کشور می شود و این نعمت کمی نیست. |