پردهی اول: ...به محوطه غسالخانه که می رسم کمی جا می خورم؛ انگار نمایشگاه مد است. یکی کروات زده و با عینک دودی و کفش های ایتالیایی اش همه را می پاید و دیگری کت و شلوارش را چنان با پیراهنش ست کرده که الحق و الانصاف چشم همه را خیره کرده است؛ انگار همه آمده اند عروسی! خانم ها هم که می خواهند از مردهایشان کم نیاورند، به قول مشهدی ها هفتاد قلم آرایش کرده اند. همه جوریش را دیده بودم، اما خدایش این دیگه آخرشه! تشییع جنازه به سبک فیلم های هالیوودی!! ماشین های مدل بالا یکی پس از دیگری پارک می کنند. در این میان نحوهی پیاده شدن یکی از سرنشینان حسابی کنجکاوم می کند. زیرا او بیش از دیگران نگران خاک قبرستان است که برق کفش هایش را کم نکند. می گویند پسر بزرگ مرحوم است که صاحب ثروت هنگفتی از پدرش شده است؛ از زمین گرفته تا باغ و ویلا . اما نمی دانم چرا رخسارش نشانی از داغ پدر نمی دهد. ...عده ای زیر درخت ها حسابی گرم صحبتند. یکی از خانه میلیاردی اش که تازه بالای شهر خریده می گوید، دیگری از 500 سکه دیروز زیر فی بازار خریده و آن یکی از سود کلانی که درمعامله ای کرده است می گوید؛ انگار نه انگار که برای مراسم تشییع جنازه آمده اند. بوی تند ادکلن فرانسوی که با حرف هایی از جنس دلار و سکه درآمیخته، در فامیل مرحوم آن هم در ایستگاه آخرت موج میزند و حسابی حالم را می گیرد؛ آخر اینجا جای این حرف ها است؟! در همین فکرها هستم که یکی از کارگران غسالخانه پسران مرحوم را صدا می زند. اما کسی را نمی یابد. کارگر غسالخانه دوباره صدا می زند اما بازهم کسی جواب نمی دهد... از همه جا به من نگاه میکند؛ آقا لطفا بیاید کمک... پاسخ مثبت می دهم و به سردخانه می روم. وارد سردخانه که می شوم، دهها آدم کوچک و بزرگ را می بینم که گویا طی 24 ساعته گذشته دار فانی را وداع گفته اند؛ از کودک خردسال که لبخند بر لب دارد، تا فقیری که در عالم بی کسی سکته کرده است. مرحوم مورد نظر ما هم که پدر یکی از دوستان نزدیکم است، در کنار یکی از اجساد انگار به خواب عمیقی فرورفته. سکوت عجیب فضای سردخانه و آدم های رنگوارنگش را هرگز فراموش نمی کنم؛ سکوتی که در این دنیای خاکی فقط در سردخانه می توان تجربهاش کرد. کارگر غسالخانه میگوید بسما... و اینجاست که احساس می کنم دستم به دیوار پر برفک سردخانه چسبیده است. هرکاری می کنم دستم از دیوار کنده نمی شود. کم کم سردی سردخانه مثل آوار بر سرم خراب می شود. حس مرگ را در کنار مردی که چشم هایش باز مانده است، با تک تک سلول هایم حس می کنم. حسابی وحشت میکنم که کارگر بهشت رضا به کمکم میآید و با لبخندی یاد آوری می کند که هر چند در دنیای مردگانم اما فعلا زنده هستم. نفس گرم کارگر غسالخانه به دادم می رسد و دستم بالاخره پس از چند ثانیه ای که چند ساعت به من گذشته، جدا می شود. با کمک کارگر غسالخانه با هزار بدبختی مرحوم را که از قضا خیلی سنگین وزن هم هست، برای طی مراحل بعدی به بیرون انتقال می دهیم. ...چند ساعتی می گذرد و تقریبا همه دوستان و فامیل مرحوم که می گفتند یکی از ثروتمندان شهر است برای آخرین خداحافظی می آیند. مرحوم کفن شده در اختیار نزدیکانش برای آخرین وداع قرار داده می شود، اما نه از شیون و زاری خبری هست و نه ازگریه و اشک های فرزندان و همسر داغدیده! مدتی بعد تابوت برای تشییع جنازه روی زمین قرار می گیرد باز داستان دوباره تکرار می شود؛ این بار هم کسی حاضر به برداشتن تابوت مرد ثروتمند نیست.... .... چند روز ی از مجلس پر آب و تاب چهلم مرحوم می گذرد که متوجه می شوم در خانواده مرد ثروتمند که نه اهل خیر بوده و نه اهل نیکوکاری جنگی تمام عیار رخ داده است، جنگ بر سر ارث و میراث..... پردهی دوم: او از پزشکان نیکوکار و خدوم بودهاست. مردم خیلی دوستش دارند؛ بیش 40 سال رایگان در خدمت مردم بوده است... مگه میشود دوستش نداشت ...دكتر بود و عشق.... دكتر بود و اميد، دكتر بود و دريا دريا آرزوی خوشبختی دیگران..... او غريب غريب نوازي بود كه دستهايش «عشق» و چشمهايش تجسم «مهرباني» بود. او بيرق آرزوهاي مردمي بود كه «دندان» داشتند و «نان» نداشتند. بهراستي مگر ميشود آنهمه «گذشت» و «ايثار» را بهآسانی تفسير کرد؟ و چه روز سياهي بود؛ وقتی که دكتر فوت کرده بود؛ هزاران بيماري كه ميگريستند و هزاران دردمندي كه چراغ خانهشان براي هميشه خاموش شده بود! آهوان بيابان نيز بر تنهايي او گريستند. و هزاران راز نا گفته كه در سينهی مهربانش به دل خاك سپرده شد. و مردمي كه با ناله از هم ميپرسیدند: ديگر ، چه كسي نيمه هاي شب بر بسترمان خواهد آمد؟ ديگر چه كسي براي بچه هايمان نقل و شيريني خواهد آورد؟ ديگر چه كسي اشكهايمان را پاك خواهد كرد؟ خدايا با اين همه درد چه كنيم؟ هنوز آخرين نسخه اش موجود است. هنوز آخرين قطرات اشكش بر نسخهاي كه در واپسين دم حيات، براي بيمار نوشته است، ديده مي شود تا «دنيا» بداند كه اين ميهن و این مرد، معناي «زندگي» و «بودن» را در «حيات ديگران» مي داند. یکی از دوستانش تعریف می کرد: در يكي از شبهاي نزديك عيد در حالي كه هنوز سرماي زمستان وجود داشت و برف زيادي در كف خيابان ها بود، حدود ساعت ۹ شب به ديدنش رفتم. خوشحال شد و گفت بايد جايي برويم، بلند شو و ماشين را روشن كن. در حالي كه مسير خيابانها را به سختي طي مي كرديم گفت: ماشين را به سمت محله فقير نشين شهر هدايت كن. ده آدرس دارم كه بايد به درب خانه هايشان برويم.... من خودم شاهد بودم كه آ ن زندهیاد چگونه آدرس دقيق فقيرترين مردم را داشت... تا نيمههاي شب به درب منازل يكايك آنان رفتيم. بچه ها ميگريستند و دكتر هم ميگريست و من صداي هق هق گريهی شادی مردی را در انتهاي كوچه مي شنيدم كه ميگفت: بچه هايم فردا لباس نو خواهند پوشيد.... او در نقل خاطرهای دیگر از دکتر، گفت؛ شبي شخصي كه ظاهر آراسته اي داشت، به مطب دكتر در منزلش آمد. طبق معمول جايي براي نشستن نبود. اطراف دكتر روي زمين هر چه بود دارو بود كه همه را به رايگان به بيماران مي داد و انبوه كتابهايي كه مونس شبهاي تنهايي دكتر بودند. شخصی گفت: دکتر! من از مشهد خدمت رسيده ام. من زمانی ثروتمند بوده ام ولی حالا چيزي ندارم، ميخواهم به من كمك كنيد. دكتر بعد از شنيدن حرفهايش گفت: راستش من چيزي ندارم مي بيني كه خانه ام اجارهاياست و سقفش هم هر لحظه ممكن است فرود بيايد. مال و منال ديگري هم ندارم. يك ريال هم از پول ويزيت به جيبم نمي رود و هر چه هست خرج همين دردمندان بيچاره مي شود. من فقط با حقوق دوران بازنشستگي ام، زندگي مي كنم. چند آلبوم تمبر با ارزش قديمي دارم كه شايد ۱۵۰ هزار تومان ارزش داشته باشد. در حالي كه من با حيرت نظارهگر صحنه بودم، دكتر آنها را به او داد و گفت: قرض مي دهم بفروش هر وقت وضع مالي ات خوب شد دوباره بياور كه اين پول بايد، خرج مردم شود. آن شخص رفت و سالي بعد در حالي كه ۲۵ هزار تومان در جيب داشت به ديدن دكتر آمد، دكتر وقتي مبلغ را ديد گفت برو عزيز من... پول را نگرفت و آن مرد هم رفت... ... یک روز، به مزارش رهسپار شدم. روز جمعه بود، مردمان زيادي گلزار ابدي او را احاطه كرده بودند. دیدم که توگویی آرامگاه ابدي دكتر در كنار شهداي اين شهرستان براي همه زيارتگاهي است. و جالب آنکه، همساله در سالگرد درگذشت دکتر محمد کوثری، مردم، ادارات و سازمانهای شهرستان زادگاهش، همه بسیج می شوند تا در روزی به نام «خدمت بیتوقع»، خدماتی رایگان به محرومان ارائه کنند. ................. *امیرروحپرور منابع: خبرگزاری قرآن. کتاب «مردی که مظهر رحمت بود» از امیر نجفی. و مقالهی «خدمت بی منت به یاد طبیب مهربان» از روزنامه خراسان. |