مرگ، چه واژهی مبهم و مهیبی است؛ چه معمای ناگشودهی مُهلکی! بهناگاه همچون پُتکی فرومیخورد به آینهی زلال ذهنت و ریزریز میکند آرامش شیشهای احساس و عواطفت را... و تو، نه پاسخ روشنی برای چرایی آن داری، نه راه گریزی از مواجهه با آن... و تو تنها میتوانی، تا وقتی زندهای مُدام گرده بچرخانی و برای ضربهها و زخمهای تازه جا بازکنی... تا روزی که سرانجام جگرت چنان زخمآجین شود که دیگر نتوانی داغ تازهای را تاب بیاوری و خودت هم بدل به داغی شوی برگردهی عزیزانت! مرگ چیست، بهراستی؟ ما نمیدانیم «مرگ» چیست، اما اینقدر میفهمیم که این واژهی لعنتی، دوباره راه پیدا کرده به حریم خوبان روزگار و ضربهی آخرش را با گرفتن «کامران رحمتیان» از ما، بر گردهی همدمان آشنا و بیادعا، نشانده است... کامران رحمتیان، متولد 1356 بود؛ مرد مهربان و کمسخنی که در عین جوانی، استاد عکاسی انجمن سینمای جوان ایران بود و از حدود 14 سال پیش، با همهی دل بیدریغ و باصفایش، به همدم آمده بود تا دانش و هنرش را در خدمت اهالی این خانه قرار دهد... همکاری در برگزاری پنج اکسپوی همدم با عنوان مدیر هنری، آموزش عکاسی به دختران همدم و گذاشتن اردوهای متعدد عکاسی برای فرزندان این خیریه، از جمله کارهایی بود که بهانهی حضور فروتنانهاش و دیدار عاشقانهاش را برای ما فراهم میکرد. از خانواده و دوستانش شنیده بودیم که او سرطان دارد. سالها بود کامران این بهانهی رفتن را باخود داشت، اما جدی نگرفته بودیمش تا آنوقتی که او دیگر نتوانست به همدم بیاید و بعد، در یکسال اخیر شاهد پژمردن تدریجی آن جسم پاک و روح تابناکش بودیم. مرگ، به فکر آخرین ضربهاش بود و بعد، شانزدهمین روز شهریور رسید و سرنوشت، پیام پروازش را در گوش دُرناهای مهاجر زمزمه کرد و ما هم شنیدیم و اشک حسرت ریختیم. چشمهای داشتم، در این وادی برکتبخش اهل آبادی مرگ ای مرگ! کاش میمردی؛ خون این چشمه را نمیخوردی.... یادش مانا و نامش نامیرا باد... |