لحظاتی از همدمی با خانم فتحی؛ مسئوول گروه «زهرای علی» آیا در زندگیتان اتفاق افتادهاست که یک صدا و ندا، یا متن و شعری راهبر زندگیتان شود و مدام جریان زندگیتان را بر مدار خود بچرخد؟ در این شماره از فصلنامه همدم بانویی به شما معرفی میشود که واژهی
«یا علی» سر لوحهی زندگیش قرار گرفته و تمام کارهایش بر مدار عشق به مولا علی «ع»
میگذرد. حاج خانم فتحی با قلب آسمانی و بزرگش نمیتواند از کنار محنت دیگران بیغمانه
بگذرد و نسبت به دلهای نگران از معیشت زندگی، بیتفاوت باشد. روحش با کارهای خیر عجین شده و نمیتواند فقط مشغول به روزمرهگیهای
زندگی خودش باشد. دغدغهی نیازمندان، دغدغهی اوست. همهساله، حول و حوش ولادت امام رضا «ع» که میشود شور و هیجانی وصفناپذیر
موسسه همدم را دربرمیگیرد. دختران و کارکنان همدم منتظر حاج خانم فتحی و گروهشان میشوند
و میدانند روز ولادت مولودیخوانی و جشنی زیبا و کمنظیر در انتظارشان است. فرصت دست میدهد تا از حاج خانم فتحی بخواهیم کمی برایمان حرف بزند؛ از
زندگی بگوید و از همدم و اینکه چطور با همدم آشنا شده است؟ و او، اینطوری شروع میکند: تمام مراکز بهزیستی و توانبخشیها از جمله محک، حضرت علی «ع» و... را
در تهران رفتهام و برایشان مولودی اجرا کردهام و درآمد حاصل از این برنامهها صرف
زیارت و معیشت افراد بیبضاعت شدهاست. تاکنون توفیق داشتهام 32 سال بطور پیوسته
این کار را انجام دهم. در یکی از سفرهایم به مشهد با خانم دکتر حجت و مؤسسه همدم آشنا شدم. از
آن زمان حدود 15 سال میگذرد و من هر سال بیوقفه به عشق امام رضا «ع» لحظه شماری میکنم
برای آمدن به مشهد. وقتی برای اجرای مولودیخوانی روی سن سالن همدم میروم، خود را خادمترین و عاشقترین کسی
میدانم که توفیق پیدا کرده تا باعث خوشحالی بچههای بیسرپرست همدم شود. هربار که
به مشهد و همدم میآیم گویی بار اول است که قدم در این مکان گذاشتهام. این حس و حال
را به گونهای گفتگو با خدا میدانم. نام
«علی» به من قدرت و شهامت میدهد؛ حس زیبایی که با وجود مشکلات و دردهای جسمی، مثل
حس خوب گفتوگو با خدا و ائمه است و همهی دردها را تحت الشعاع قرار میدهد. و البته
فرزندانم محمد، فاطمه، سحر، ستاره، مهدیه و پسر کوچکم محمدامین همه با من در این مسیر
همراه و هم قدم اند و تنهایم نگذاشتهاند. خواستیم خاطرهای شاخص از همدم بگوید که با چهرهای شاد که یادآور خاطرات
خوشش بود، گفت: وقتی به مشهد میآیم
و میهمان همدم هستم لحظهی لحظهی آن خاطره میشود. دختران همدم من و افراد گروه را شناختهاند و با دیدنمان خوشحال میشوند. روی
سن که هستم علیگویان دف را برای بچهها بین مردم میچرخانم و کلی دختران همدم ذوق
زده میشوند و من از خوشحالی دختران بیشتر انرژی میگیرم و به وجد میآیم و آن لحظه تمام خستگی از تنم رخت بر میبندد. من معتقدم، اگر کسی در زندگی شخصیاش یک سالمند ناتوان، یک یتیم، مریض
و یا هرکسی را که به نوعی اسیر است، حمایت کند دنیا از این دنیایی که هست قطعا زیباتر
میشود. هرگز به درد هم، «به من چه؟» نگوییم و نسبت به یکدیگر مسئولیتپذیر باشیم. از آرزوهایش پرسیدیم و گفت: دغدغهی همیشگیام بردن مستمندان به کربلا
و مشهد است و تاکنون بسیاری از آرزومندان را به خواستهشان رساندهام و آرزو دارم تا
آخرین لحظه بتوانم این کار را انجام دهم. روزی به فرزندانم گفتم برایم دستگاه رشتهبری
تهیه کنند تا اگر دیگر نتوانستم مولودیخوانی و برای مستمندان درآمدزایی کنم تا آخرین
نفس زندگیم از طریق درست کردن و خشک کردن رشته بتوانم به نفع بچههای بیسرپرست کار
و خدمترسانی کنم. گفتگو با حاج خانم فتحی بسیار دلنشین بود؛ خاطرههای بسیاری تعریف کرد
که هدفشان کار خیر بود و موهبتهای بیشمار خداوند در این مسیر و از این میان خاطرهای
را انتخاب کردهایم که نگارش و بازگویی آن خالی از لطف نیست: «چندسال پیش روزی از خدا خواستم من را به دورترین
منقطه ایران ببرد تا کسی را که سختترین شرایط زندگی را دارد ببینم و قدمی مثبت برای
زندگیاش بردارم. از وزارت بازرگانی حدود 2 تن برنج درخواست کرده بودیم، برای خانوادههای بیبضاعت تهران و مدرسهی عترت و دیگر نیازمندان.
برنجها و دیگر اقلام بسته بندی شد و
به مناطقی رفتیم که واقعا نیازمند بودند. با دیگر همراهان تصمیم گرفتیم تا آخرین نقطهی
آن مناطق برویم. در انتهاییترین قسمت شهر، چیزی شبیه خانه از دور دیده میشد. به آنجا نزدیک شدیم و خانمی
را دیدیم که از فشار ضعف و گرسنگی چشمهای خودش و بچهاش از حدقه بیرون زده بود و وضعیت
چهره و بدنشان بسیار اسفبار و غمانگیز بود. داخل خانه شدیم. هیچ وسیلهای نبود غیر از کارتن. از کارتن زیرانداز تهیه شده بود
تا دیوار و تشک و... کل زندگی از کارتن درست شده بود. انگار همان چیزی که از خدا خواسته
بودم همان بود. وقتی برنجها و دیگر مایحتاج را درخانهاش
گذاشتیم آن زن بیتفاوت و ساکت به ما نگاه میکرد و اشکهایش مثل مروارید بر صورتش میغلتید. پرسیدم
چی شده؟ با لهجه خاص خودش گفت: گاو میخوام! فهمیدم دوست دارد گاو داشته باشد که از شیر گاو مایحتاج زندگیاش را برآورده
کند. دقیقاً مثل زمانی که در کربلا اسیر شدم، همانجا وسط بیابان نشستم و دست بر زانو
گذاشتم و سورهی قدر را خواندم و و گفتم خدایا خودت کمک کن این زن را به آرزویش برسانم. قبل از عید بود به همان صورت قبل در حال پخش مواد غذایی بودیم. خانمی
با هیبتی خاص آمد و گفت: فتحی فتحی که میگن تویی؟ گفتم بله در خدمتم. گفت من پولی دارم
که میخواهم به شما بدهم. هرکار لازم میدانید
انجام بدهید. من هم قبول و سریع گاو را تهیه کردم و رفتیم پیش آن خانم. وقتی ما را دید شروع کرد به گریه کردن و گفت: " میدونستم که یک
روز برمیگردین." شاید بشود گفت آن لحظه خوشحالترین
و شادترین لحظهی زندگیام بود. از خاطرات و سفرهای حاج خانم فتحی کتابی نوشته شده به نام «سفر عشق بوی
دیگری دارد» از زنده یاد خانم نسرین گلدار که در برخی سفرها با وجود سختی و بیماری
جسمی همراه خانم فتحی بودند.
متاسفانه فرصتی دست نداد تا با دیگر اعضای گروه «زهرای علی» به صورت مجزا
گفتگو کنیم. امیدواریم بتوانیم در شمارههای بعد برای گفتوگو و معرفی آنان به خوانندگان
مجله همدم، در خدمتشان باشیم. |