(نگاهی به انیمیشن داستان اسباببازیها) ترس از محبوب نبودن، تم اصلی انیمیشن سهگانهی داستان اسباببازیها به شمار میرود. فکر نمیکنم کسی باشد که حداقل یک قسمت از انیمیشن سه قسمتی داستان اسباب بازی ها را ندیده باشد. انیمیشنی که پخش قسمت اول آن در اواخر دهه 90 میلادی توانست نقطه عطفی در این صنعت خوش آب و رنگ باشد. سازندهی این انیمیشن اسم واقعیاش «جان لسهتر» است که در سینمای آمریکا به نام آقای خیالباف معروف شده است. جان، اولین انیمیشن سه بعدی جهان را خلق کرد و به بچههای زمان خودش و زمان ما و قطعا زمانهای بعد از ما هم، هدیهی بزرگی داد. او البته به سادگی به این موفقیت عظیم دست پیدا نکرد و حتی دانشگاه و کار و زندگیش را تعطیل کرد تا بتواند با فرصت کافی به ایدهی بزرگ و خلاقانهاش برسد. آقای خیالباف، مدتی در استودیوی والت دیزنی هم استخدام شد که البته چند ماه بعد او را اخراج کردند. اما او ولکن نبود و بالاخره با کار و تلاش عجیب و غریبی که داشت توانست پایهگذار استودیوی پیکسار شود که حتما میدانید در سال 2006، استودیو والت دیزنی مجبور شد به مبلغ گزافی، استودیوپیکسار یا بهتر است بگوییم استودیوی کارمند اخراجی خودش را خریداری کند! برگردیم سراغ داستان اسباب بازیها؛ پسری با مادر و خواهرش در خانهای بزرگ زندگی میکنند. «اندی» یا همان پسر داستان ما، با عروسکهایش در هر سه قسمت حضور اصلی دارد. او کلی اسباب بازی و عروسک دارد که در فاصلهی هر سه قسمت هرچند خودش بزرگ میشود و رفتارش فرق دارد، اما شخصیت و ظاهر و رفتار و باورهای عروسکهایش همان است که بود و تغییر نمیکند. روز تولد اندی، آغاز سکانس قسمت اول داستان اسباببازیهای 1 است. مادر و دوستانش برایش تولد گرفتهاند و همهچیز کاملا عادی به نظر میرسد تا اینکه دوربین به اتاق بغل دستی میرود و هراس چند عروسک زیبا و خوش آب و رنگ از این مراسم کودکانه، توجه بیننده را به خود جلب میکند. سردستهی این عروسک های نگران، عروسک معروفی است به نام «وودی» که خالق داستان، از شخصیت معروف گاوچرانهای آمریکایی بهره برده و وفاداری آقای خیالباف به شخصیت مورد نظرش را در شمایل و کلاه بزرگ کابوی آمریکایی «وودی» میتوان دید. در واقع داستان اسباببازیها، از یک جنبه، میتواند داستان اهمیتدادن فیلمساز آمریکایی به شخصیتهای ملی خودشان نیز باشد. اینگونه است که انیمیشن با نمادی از آمریکا خودش را به آرامی در دل بیننده باز میکند. اینکه چقدر ما هم میتوانستیم از همهی شخصیتهای باستانی و ملی و مذهبیمان در ساخت عروسکها و انیمیشنهایمان بهره ببریم و نبردیم، دردی است که راستش نمیتوانم در این نقد کوتاه، آن را مخفی کنم. دوست دارم زمانی که این خطوط از نوشتهی من را میخوانید شما هم با کمی تامل، هزاران شخصیت تاریخی و باستانی ایران زمین را در ذهن مبارکتان تجسم کنید و با نویسندهی این سطور همدردی کنید. از سال 1995 تاکنون «وودی» با همان شکل و ظاهرش، ماندگارترین عروسکی است که بچههای دنیا او را میشناسند. او کلاهی به سر دارد که همان کلاه گشادش اتفاقا جذابترش کرده چرا که نماد واقعی آمریکاست و این آمریکایی که تاریخش حدود 300 سال بیشتر نیست از همان کلاه بزرگ توانسته بهره بگیرد و شخصیتی جهانی و جذاب را بعد از ساخت، به مدت 20 سال در دنیای پر مخاطب سینما یدک بکشد. در قسمت اول این سه گانهی دوست داشتنی، میبینیم هرچند همه چیز و حتی برو و روی عروسک فضایی و حرفهایش تازه و براق و تودل بروست، اما صاحب وفادارشان همه را به یک چشم نگاه میکند. اتفاقا یکی از عروسکها که اسمش آقای سیبزمینی است هر از گاهی یکی از چشمهایش را گم میکند و دیدن همه با یک چشم را چند بار به بیننده یادآورمیشود. همهی عروسکها در قسمت اول و با جانفشانیهای عروسک فضایی و کمک او به دوستانش به خوب بودن و مثمر ثمربودنش ایمان میآورند و او را میپذیرند و خیالشان راحت میشود که این عروسک مدرن (نماد حضور و بروز مدرنیته در جوامع سنتی) میتواند دوستی خوب و بهدردخور باشد و هیچ نیازی به حسادت و ترس از محبوب نبودنی هم نیست. قصهی ما در بخش اول به سر میرسد و اندی همه را دوست دارد. در قسمت دوم، خبری از ورود عروسکی جدید توسط اندی نیست. عروسکهای داستان ما، در دنبالهی دوستیشان در قسمت اول، وارد ماجراهای خاصی در داستان اسباب بازیهای 2میشوند. داستان این انیمیشن سه بعدی از این قرارست که «اندی» به اردوی تابستانی میرود، «ال» - شخصی که مسئول یک انبار اسباب بازی است - «وودی» را میدزدد و ماجراهای تازهای شروع میشوند. داستان درواقع به ترس از محبوب نبودن برمیگردد. هرچه وودی و دوستانش اصرار میکنند، جوینده طلا نه تنها فرار نمیکند بلکه طلای واقعی را در ماندن خودش و حتی دوستانش در دستان دزد عروسکها و رفتن به موزه میداند. داستان اسباببازیها وارد فلسفه بازی نمیشود و فقط بخاطر دلتنگ شدن «وودی» برای صاحبش (اندی) است که آنها فرار میکنند و دوباره همه کنار اندی و با همان یک چشم دیده میشوند و محبوبیت به یک اندازه است و شاید بیننده اگر دوست داشت برود سراغ فلسفهی این قسمت که چرا پیرمردی با آنهمه تجربه در اشتباه به سر میبرد؟ چرا او جویندگی طلا را رها کرده و دنبال جویندگی محبت افتاده است؟ آیا محبت همسنگ طلاست؟ شاید هم بیشتر... اما در قسمت سوم شاید نگرانی عروسکها از محبوب نبودن تا اندازهای واقعیتر و درست و بهجا باشد. «اندی» دیگر پسر بچهی سابق نیست و ساخت فیلم در سال 2010 و فاصلهاش با قسمت دوم که در سال 1999 ساخته شده میباید «اندی» را بزرگترنشان داد. عروسکها هرچه خودشان را به در و دیوار میزنند و بازیگوشی میکنند، اندی حواسش به آنها و بازی کردن با عروسکهایش نیست که نیست. لحظات غمانگیزی در اتاق عروسکها در جریان است. حتی عروسکهای چترباز، از دوستانشان خداحافظی میکنند و دنبال زندگیشان میروند. اندی در تدارک دانتشگاه رفتنش است. او دیگر وقت بازی با اسباببازیهایش را ندارد وشاید خیلی زشت باشد که بخواهد آنها را باخودش به دانشگاه ببرد و این زشت بودن را عروسکهایش هم درک میکنند. اما خب چاره چیست؟ با دلتنگی این جماعت عروسکی چه باید کرد؟ آیا میشود در اینگونه موارد جایگزینی پیدا کرد؟ آیا میتوان جور دیگری دید؟ این بخش از داستان میخواهد به کودک تماشاگر بفهماند نباید ناامید شد. داستان اسباببازیها به سادگی هرچه تمامتر بر لزوم دوست داشته شدن کودکان و اهمیت این عشق و توجه در بزرگسالی آنها تاکید دارد. هرکدام از ما، هرچه محبت و عشق بیشتری در خانواده و جامعه بیفزاییم، سهم بیشتری در آرامش اجتماع و بارور شدن درخت مهر و دوستی خواهیم داشت خصوصا اگر گاهی بتوانیم غیر از خانوادهی خودمان، این همدلی و دوست داشته شدن را در مراکز خیریهای چون همدم که 400 دختر بیسرپرست دارند پراکنده کنیم... * محمد رحیمی |