در آن صبح زمستانی سرد، آسمان لباس سفیدش را برتن وجب به وجب خیابان پوشانیده بود. پسرکی که با چهرهی معصوم م مچالهاش، حالا دیگر جزو روزمرهگیهای زندگیام شده بود، مثل هر روز با نگاهی پر از تمنا که چشمهایی سیاه و نافذ، آن را مظلومتر جلوه میداد، صورت و دستهای کثیفش را به شیشهی مغازه چسبانیده بود و با حسرتی که سعی میکرد پنهانش کند اما همیشه در نگاه کودکانه و ملتمش موج میزد، به کفشهایی که آنسوی ویترین در مقابلش ردیف شده بودند نگاه میکرد و به وضوح میدیدم که آن چشمها در حسرت یک جفت کفش نو، ذره ذره میسوختند. آن روز، این نگاه پرسوز، چنان تأثیر عمیقی در قلب و روحم گذاشت که تصمیم گرفتم پسرک را داخل مغازه راه بدهم تا برایم از زندگیاش بگوید. وقتی پسرک قدم به مغازه گذاشت، نگاهم روی کفشهای وصلهپینهدارش رفت و حدسم به یقین تبدیل شد. موشکافانه به چشمهای پراحساسش که حالا کمی ترس هم به آنها اضافه شده بود، نگاه کردم و بعد نگاهم را از چشمهایش گرفتم و به صندلی جلوی پیشخان اشاره کردم تا بنشیند. وقتی روی صندلی آرام گرفت، سعی کردم سکوت بینمان زیاد طول نکشد و سؤالی را که درگیرم کرده بود، پرسیدم: «بگو ببینم مگه چهکار میکنی که همیشه دست و صورتت سیاهه؟» پسرک سرش را بالا آورد و خیره به چشمهایم نگاه کرد. بهوضوح رازی چند سالهای را در صورتش تشخیص دادم. نمیشد اسمش را گذاشت غرور، چون او کودک کم سن و سالی بیش نبود. شاید نوعی احساس مسئولیت بود که به او اجازهی باریدن نداد. جوابی که داد من را دلسرد و تا حدی شگفتزده کرد: «پدرم نمیتونه کار کنه و من برای جور کردن پول غذای خونه و داروهای خواهرم که مریضه، به کارگاه چرمدوزی سر همین چهارراه میرم. چرم تازه خیلی بدبو و کثیفه». در آن لحظه تحمل این کلمات برایم بسیار دشوار بود. سخت بود که ببینم آدمی با این سن کم به جای بازی کنار همسن وسالهایش هر روز به کارگاهی میرود که معلوم نیست درآن چه به حال و روزش میگذرد. پسرک بجای فکر کردن به درس و مشق و مدرسهاش، مجبور بود تمام روز را کار کند. بغض سنگینی را که تا خرخرهام رسیده بود و اجازهی نفس کشیدن به من نمیداد به سختی قورت دادم و گفتم: پسرم اگه کفش میخوایی، هرکدوم رو که دوست داری بردار و ببر. نگران پولش هم نباش... اما جواب پسرک در آن لحظه، حسابی شگفتزدهام کرد: «آقا شما خیلی لطف دارین، ولی به خدا من گدا نیستم. کفشها رو هم برای خودم که نمیخوام، برای دوستم که یه کیسه به پشتش داره و هر روز از اینجا رد میشه و دنبال خرت وپرتهای بهدرد بخور، سرش رو داخل سطلهای زباله میکنه، میخوام». *هیوا |