این چهار سال، چه زود گذشته و چه همه اتفاق این وسط افتاده است... 9مهر 1394؛ خورشید، مانده بیرنگ. هرچه جامدادی را زیرورو میکند، نشانی از زرد نیست. - زرد ندارم. میگویم: عیب نداره، معصومه. بهجاش با این رنگ کن. مداد را میدهم دستش. میگیرد و با تأنی که در همه کارهایش پیداست، آن را میتراشد و چند دقیقه بعد، یک خورشید کرمنارنجی تحویلم میدهد. «معصومه» یک شاعر است. این را از آنجا میگویم که وقتی سنش را میپرسی، کف دستت مینویسد مثلا 23. اگرچه معصومه حالا و در پاییز 94، سیوچهارساله است و نه بیستوسهساله، جوری که پاسخ میدهد، شکی برایت نمیگذارد که او با خیلیها، خیلیها فرق میکند. «معصومه» مهربان است که از آفتاب فرار نمیکند. نشستهایم روی نیمکت و برایم نقاشی میکشد. - معصومه، بریم روی اون نیمکت بشینیم؟ اینجا آفتاب شده. - من آفتابو دوست دارم. شاید معصومه خودش هم یادش نیاید که این دوستی عمیقش با آسمان و درخت و خورشید تا کدام سالهای دور میرسد، اما من شکی ندارم که این پیوند، دیرینه است. این را از عکسهایش فهمیدهام که اغلب سمتِ آسمان گرفته شده. معصومه عکاسی را دوست دارد و میگوید خیلی قبلتر از اینکه خانم «کاملان» به او و دوستانش عکاسی یاد بدهد، عکاسی را دوست داشته اما خب... «خجالت میکشیدم به اونا که میاومدن و همش از ما عکس میگرفتن، بگم یهدقه دوربینشونو بدن دستم.» میخواهم زرنگی کنم. میگویم سرش گرم نقاشی است و لابد حواسش پرت شده. - الان که توی حیاط نشستیم، اگه بخوای عکس بگیری، از کی میگیری؟ از من یا اون دوستات تو کلاس فرش؟ معصومه اما حواسش، جمعتر از این حرفهاست. چشمهای عسلیاش را باز میبرد سمت آفتاب و نور و یک قاب با دستش درست میکند از تکهای از آسمان و درختی که به قول خودش، «کم شده» یعنی که «برگهایش ریخته». او همیشه آسمان را انتخاب میکند. ...... 9 مهرماه 1398؛ معصومهی همدم، این روزها حالش خوب نیست. شاید بتوانیم برای معصومه کاری بکنیم. باید دستی برآوریم، دستکم، دستِ دعا... |