در صد سال اخیر، بیشتر کسانی که دربارهی مشکلات جامعه سخن گفته و مطالعه کردهاند، معمولا مجموعهی علل و عواملی را که باعث مشکلات علمی و مسائل نظری برای جامعه شده و مقدمهی نابسامانیهای اجتماعی ما را فراهم آورده است، در سه محور کندوکاو کردهاند. اولین محور مداخلهی کشورهای خارجی، استعمار و انواع و اقسام سلطهطلبیها بوده است. دومین نکته، ضعف سیستمهای سیاسی حاکم و مسالهی سوم نوع تلقی مردم از دین بوده است. این سه عامل تاکنون بیشتر مورد تاکید بوده است و بسته به دیدگاههای مختلف بر یکی از این عوامل بیشتر تاکید شده است. اگرچه معمولا کسی هم نیست که دو عامل را انکار کرده باشد. اما مسالهای که مهمتر از این سه عامل اثرگذار بوده وضع فرهنگی مردم است. به تعبیر دیگر آسیبشناسی فرهنگی مردم ایران و اینکه به لحاظ فرهنگی چه امور نامطلوبی در ذهن و ضمیرشان راسخ شده نیز، مهم است. گاه وقتی گفته میشود که ما باید عوض شویم، یعنی تا ما رفتار اخلاقی سالمی نداشته باشیم وضعمان بهبود پیدا نمیکند و این نکته گفته میشود که سود سرانجام همه در «اخلاقی زیستن» است. اما وضع فرهنگی به بحث اخلاقی ما بستگی ندارد و به یک سری نگرشهای ذهنی هم بستگی دارد. نگرشهای ذهنی اموری هستند که آگاهانه یا ناآگاهانه در ما راسخ شدهاند و ما در همه کنشها و واکنشها تحتتاثیر این نگرشها هستیم که لزوما جنبه اخلاقی هم ندارد و برای تغییر آنها نباید رفتار اخلاقی ما تغییر کند. برعکس این نگرشها هستند که اخلاق ما را به سمت ناسالمی میکشند. مخاطب باید به درون خودش مراجعه کند و ببیند که در خودش چنین حالتی وجود دارد یا اگر وجود دارد میتوان گفت سخن روی ثواب دارد. اولین خصوصیتی که در ما وجود دارد، «پیشداوری«های فراوان نسبت به بسیاری از امور است. اگر هر کدام از ما به درون خودمان رجوع کنیم پیشداوریهای فراوان میبینیم. این پیشداوریها در کنش و واکنشهای اجتماعی ما تاثیرات منفی زیادی دارد. معمولا وقتی گفته میشود پیشداوری، بیشتر پیشداوری «منفی» محل نظر است ولی آثار مخرب پیشداوری منحصر به پیشداوری منفی نیست. پیشداوریهای «مثبت» هم آثار مخرب خود را دارد. از جمله خوشبینیهای نابهجا که نسبت به برخی افراد و قشرها و لایههای اجتماعی داریم. دومین خصوصیت «دگماتیسم» و «جمود» است که در ما ریشه کرده است. آنچه که در ما وجود دارد که از آن به جزم و جمود تعبیر میشود این است که باور ما یک ضمیمهای دارد. یعنی ممکن است که ما معتقد باشیم که فلان گزاره درست است، این سالم است اما اگر معتقد باشیم که فلان گزاره محال است که درست نباشد. این «محال است»، انسان را تبدیل به انسان «دگمی» میکند. و ما کمتر میشود که به چیزی معتقد باشیم و یک «محال است» منضم به این اعتقادمان نباشد. به تعبیر دیگر وقتی ما یک عقیده داریم که فلان گزاره صحیح است یک عقیده دوم داریم که گریزناپذیر است که فلان گزاره صحیح نباشد. ویژگی دیگر ما «خرافهپرستی» است، هم «خرافه« در بافت «دینی و مذهبی» و هم در بافتهای «غیر دینی و مذهبی». خرافه در بافت مذهبی یعنی چیزی که در دین نبوده و در آن وارد شده است. اما مهمتر این است که به معنای سکولار آن هم خرافهپرست هستیم. خرافی به معنای باور آوردن به عقایدی که هیچ شاهدی به سود آن وجود ندارد ولی ما همچنان آن عقاید را در کف داریم. این سه مساله را میتوان سه فرزند استدلال ناگرایی ما دانست. هر که اهل استدلال نباشد اهل این سه است بنابراین راهحل درمان این سه تقویت روحیه استدلالگرایی است. |