مسخ، تنها رمان و مشهورترین اثر فرانتس کافکا است که در پائیز 1912 نوشته شده و در اکتبر 1915 به چاپ رسیده است. لحن کافکا روشن و دقیق و رسمی در تضادی حیرت انگیز با موضوع کابوس وار داستان دارد؛ او در "مسخ" تنهایی بشر و سرگشتگی و گسیختگیش را از جامعه پرآشوب نشان میدهد. ولادیمیر ناباکوف در مورد این کتاب حرف قشنگی زدهاست: اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیال پردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوستهاست. در مورد سبک کتاب مسخ، نکتهای که از لحاظ ادبیات خیلی مهم است تمایز بین این سبک وهم آلود کافکا با سبکهای سوررئال و خیال پردازانه است.کافکا با این نوع نوشتار سبکی رو در ادبیات بنیان گذاشته که بعد از کافکا به اسم سبک وهم آلود کافکائی شناخته میشود. قسمت اوج کتاب ابتدای کتاب است که نقش اول داستان با یک حالت وهم آلود و آشفته از خواب بیدار میشود و میبیند که ظاهرش به شکل یه حشره بزرگ درآمدهاست. محیط داستان یادآور شرایط اجتماعی و سیاسی خاص اروپای شرقی در آن سالهاست و رویدادها در محیطی خردهبورژوا و در میان افرادی جریان مییابد که همواره درگیر نگرانی فردایند و غرق مشغولیتهای پیشپا افتاده هر روزهی کارشان. جزئیات وقایع به شکلی واقعگرا روایت شده است اما خود رویدادها از قوانین زمان و مکان خارج و به نشانههای واقعیتی متعالی تبدیل میشوند. چیزی که به صورت بارز در کتاب میشود دید طرز برخورد اجتماع یا خانواده با کسانی است که طرز فکر متفاوتی نسبت به چیزی که عموم و عوام جامعه قبول دارند، از خودشون نشان میدهند. خود کافکا هم مثل گرگور از دستهی این آدمها بودهاست. تصویری از نظام های کمونیستی را که ارزشهای اقتصادی افراد ملاک بهرهوری آنهاست هم در این داستان میشود دید. کافکا طنز بسیار ماهرانه و زیرکانهای را در داستانش قرار داده و از روی قصد طوری این طنز را مخفی کردهاست که به نظر واقعی و تلخ بیاید و به نظر من از این کار و زیرکیش لذت بردهاست. مثل کسی که شوخی زیرکانهای میکند و از اینکه میبیند خیلی ها نمی فهمند لذت میبرد. زندگی کافکا بیانگر این است که شخصیتش تا حد زیادی دستخوش نا امیدی بوده ولی به نحوی از بقیه ناامیدیها متفاوت است. شخصیت کافکا از نا امیدیاش در رنج نبوده بلکه به عنوان یک حقیقت برتر به آن نگاه میکردهاست (این طرز فکر به نوعی با اندیشههای فلسفی نیچه قرابت دارد). مثل چند تای دیگر از داستانهای کافکا در این داستانش هم از مرگ به عنوان یک اتفاق مهم و تاثیرگذار (ولی نه چندان بد) یاد کردهاست. کافکا به طرز ماهرانهای لطافت و مهربانی را در شخصیت گرگورزامزا که در اوج بدبختی است به نمایش گذاشتهاست. * رضا مشهدینژاد
|