موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: پنجشنبه ۱۴۰۳ اول آذر

گل‌پر
 
از دور که می‌آمد دکمه‌های ژاکتش را بالاپایین بسته بود. توی سرمای دم صبح، منتظر اتوبوس واحد، کنار پیرمردی عصا به دست ایستاد. مرد کمرش کمی به جلو خم شده بود و مراقب بود که اتوبوس رد نشود و آنها جا بمانند. صدای ترمز که به گوشم رسید از جا بلند شدم و زودتر از آن دو نفر خودم را به پله‌ها رساندم. کمی عقب رفتم تا پیرزن بتواند خودش و دوتا پلاستیک و کیسه‌ی برنجی پاکستانی‌اش را بالا بکشد. وسایلش را از دستش به سرعت گرفتم و کمک کردم تا روی صندلی اول بنشیند. کارتم را زدم و عقب اتوبوس نشستم.
هنوز نمی‌دانستم بعد از این خط، کجا بروم. سرگردان بودم. یک‌بار دیگر صفحه‌ی گوشی‌مو روشن کردم تا از شر انتظاری که به قلبم چنگ می‌زد خلاص شوم. نه!‌ خبری از او نیست... پسره‌ی ناخلف! آخر کجا رفته بود، اول صبح جمعه؟ چرا خبر نداد؟ 
توی این فکر بودم که بوی عجیبی احساس کردم. شامه‌ی قوی، همیشه هم بد نیست. یادم هست یک بار ساعت سه نصف شب، از خواب بیدار شدم و بوی بنزین شدیدی را حس کردم که از پارکینگ می‌آمد. بعدا معلوم شد که باک بنزین ماشین همسایه نشتی داشته و خلاصه جلوی کلی اتفاقات بد گرفته شد. 
و حالا این بو! به! چه بوی تازه و تندی! چشمامو بسته بودم و داشتم روی رایحه‌ش تمرکز می‌کردم تا بفهمم بوی چه گیاهی است که ضربه‌های دست خانمی از پشت سرم، مرا به خود آورد:
- با شماست. ببینید چه کارتان دارد، پیرزن 
سرم را بالا گرفتم و جلوی اتوبوس را نگاه کردم. پیرزن، کیسه‌ی پلاستیکی کوچکی را توی هوا رو به عقب اتوبوس و رو به من تکان می‌داد. از جایم بلند شدم و خودم را به او رساندم. دستان خشن و گرمش، دست‌هایم را چسبیده بود و آن پلاستیک و رایحه‌اش را پیش‌کشم می‌کرد. بعد صدای پیرزن را می‌شنیدم که در لابلای هِرهِر گاز اتوبوس می‌گفت: 
- اینها گل‌پره مادر! دم کن و بخور... تازه جمع کردم... 
زمان کم بود. تندتند وسایلش را جمع و جور کرد و پیاده شدند. حتی نگذاشت که بگویم: من کاری نکرده‌ام.
چشمهایش را را می‌دیدم که پر از تشکر و قدردانی، تا هر جا می‌رفت با آن سوی کم به چهره‌ی من زل زده بودند، فقط محض اینکه کمکش کرده بودم سوار شود.. فقط برای همین! بوی عطر گل‌پرهای تازه‌ی از کوه چیده را به درون کیف دستی‌ام فرو بردم و با حس خوبی رفتم و دوباره سرجایم نشستم. آهسته عینک دودی‌ام را از چشمم برداشتم و فهمیدم روی صفحه‌ی گوشی‌ام یک پیام از پسرم رسیده و حالش خوب است. 
*لیلا جوان
تاريخ:  ۱۳۹۸/۱۰/۱۰ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org