کاش، همهی خواهرانمان حرم بودند... گاهی یادآوری مناسبت روزها و ایام خاص برای فرزندان همدم، کار سختی است. وظیفهی مربیان و بچههای روابط عمومی موسسه در این ایام سختتر است. آنها نمیدانند به چه زبانی باید با بچهها صحبت کنند و توضیح دهند که مثلا این روزها ایام فاطمیه است،چون دلشان نمیآید مظلومیت بانوی دو عالم را برای دلهای نازک و لطیفشان تعریف کنند... بچههای همدم، خودشان حس خاصی به بعضی از این ایام دارند و نیازی به توضیح اضافی ما نیست...آنوقت است که درک این مطلب، بر عکس شده و برای ما سخت میشود. مثلا چطور میشود که این بچهها به این راحتی دههی اول محرم، تولد امام رضا(ع)، شبهای قدر، اعیاد و در همین روزها، دههی فاطمیه را به این سادگی میفهمند و میتوانند حس واقعیشان را به ما هم منتقل کنند؟ ساعت نه صبح است. بچهها مثل همیشه یکساعت زودتر از موعدی که مربیان موسسه به آنها قول دادهاند، آمادهی رفتن به حرم مطهر شدهاند. بچهها دل توی دلشان نیست و اگر با رفتن ماهیانهی آنها به بارگام امام هشتم(ع) آشنا نباشی ممکن است با خودت فکر کنی چند سال است که به زیارت نرفتهاند! هر کدام از آنها به نوبت، ضمن اینکه چادرهایشان را مرتب میکنند و حواسشان هست که خانم شفیعی از سوالات زیادشان ناراحت نشود، میپرسند خانم هنوز اتوبوس نیامده؟ خانم شفیعی پشت میزش در اتاق مدیریت ساختمان شاهید نشسته است. او سالهاست بچهها را میشناسد و از سوالات تکراریشان خسته نمیشود و گاه همزمان به سوالات چندنفرشان جواب میدهد: «نه دخترم هنوز نیومده، گفتم که قراره ساعت 10 بیاد.» از نظر بچهها، ساعت 10 امروز دیرترین ساعت 10 دنیا شده است. از پلههای ساختمان شاهید با سرعت پایین میآیند و به طرف اتاقک نگهبانی میدوند و سراسیمه از نگهبان هم همان سوال را میپرسند و آقای نوباغی هم که مشخص است امروز از این همه سوال کلافه شده و میگوید: «همهتون دارید همین سوال رو میپرسید. اصلا بیایید خودتون از دوربین دم در نگاه کنید. اگه بیاد بهتون میگم دیگه.» بعد از مدتها بالاخره ساعت 10 میشود! خانم حسین زاده (نیکوکار) با پراید سفید رنگش همراه با اتوبوس زرد رنگی از راه میرسد و خبر خوش رسیدن آنها را آقای نوباغی با صدای بلند به دختران انتظار همدم، میرساند. ناگفته پیداست چه ولوله و شور و شادی خاصی بین بچهها میپیچد. خانم شفیعی رو به بچههایی که خیلی هم حواسشان به صحبت مربیشان نیست، میکند و شمرده شمرده میگوید: «بچهها خوبیت نداره این همه شادی در ایام فاطمیه، مثلا قراره برید زیارت. کمی آروم باشید، میخوام مربیانی که باهاتون میان، از همهتون راضی باشن، دست همو بگیرید و هوای بچههای کوچکترو داشته باشین...» خانم شفیعی میداند که شادی و شور بچههای همدم، منافاتی با این ایام ندارد چرا که این فرشتههای نازنین، شادیشان بخاطر زیارت مهربانترین آقای روی زمین است و بچهها میدانند که تهدیدهای مدیرشان خیلی جدی نیست و هرچقدر هم شلوغکاری کنند بازهم آنها را به حرم میفرستند! درب موسسه که باز میشود، بچهها با وقار خاصی و به نوبت به طرف اتوبوس حرکت میکنند. انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل چقدر سرو صدا داشتند. به قول ملیحه: «سعی میکنیم جلوی در و همسایه خیلی حواسمون جمع باشه. ما خانوم شدیم دیگه» و زیر لب میخندد. البته برق چشمانشان و عجلهی سوارشدنشان به اتوبوس را نمیتوانند پنهان کنند. خانم شفیعی آخرین سفارشها را به مربیان همکارش میگوید و اتوبوس راه میافتد. خیابان به خیابان به حرم نزدیک میشویم. چهل نفر از بچهها به لطف خانم حسین زاده، امروز به زیارت میروند. چهل نفری که نوبتشان دقیقا در دههی فاطمیه رسیده است. ملیحه دوباره میگوید: «کاش خانم حسین زاده همهی بچهها رو میاورد حرم.» و او نمیداند که خانم حسین زاده با پولی که از جلسهی قرآن دورهای خانمهای محلشان جمع میکند، هر از گاهی اتوبوسی را کرایه میکند و بچهها را نوبتی به زیارت میبرد. خیابان به خیابان به حرم نزدیکتر میشویم. بچهها دل توی دلشان نیست. آنجایی که گلدستههای حرم دیده میشود خودشان بدون هیچ مقدمهای صلوات میفرستند و چادرهایشان را دوباره مرتب میکنند. بچهها همه دستشان در دست کنار دستیشان قفل میشود. حس و حال زیبایی که نمیتوانم آن را بیان کنم بر اتوبوس زرد رنگ و قطعا بر رانندهی پراید سفید رنگ، حاکم میشود. رنگ و روی عزاداری اهالی همدم با اهالی خانههای دیگر متفاوت و خاص است. آنها میدانند که خانم حسین زاده را خود بانو فاطمهی زهرا (س) انتخاب کرده که در این روز خاص، دلشان را به دل امام هشتم گره بزند. ملیحه آرام زیر لب میگوید: «کاش خانم حسین زاده همهی خواهرهایمان را میاورد زیارت. حتما دلشون خیلی گرفته که نتونستن باهامون بیان...» |