مزرعه، سرشار از جوانههای شاداب و طلایی گندم بود اما کمی آنطرفتر از خیل گندمهای زیبا، جوانهی پژمردهای، جلوه میکرد. پیرمرد رو به دختربچه کرد و گفت: نوهی عزیزم، این گندمهای سرزندهای که میبینی نماد انسانهایی هستند که در زندگی خود هدف والایی داشتهاند. و با همبستگی و اتحاد به درجات بالا دست یافتهاند. پس اشاره به جوانهی خمیده و پژمرده کرد و گفت: آن جوانه هم که میبینی، نماد انسانهای پست و بیارزشی است که بیهدفی و غرور، مانع از رشد آنها شده است. دخترک، پس از آنکه سخنان پدربزرگ به پایان رسید، به سوی لوازم کشاورزی که به درِ انبار، تکیه داده شده بودند، رفت و از میان آنها بیل کوچکی پیدا کرد و به سوی مزرعه بازگشت. سپس به سوی جوانهی پژمرده رفت، آن را از خاک درآورد و بُرد میان گندمهای رسیده کاشت. سپس به چشمهای پدربزرگ خیره شد و گفت: «میدانید پدربزرگ، من خیال میکنم این جوانه، بیشتر از هرچیزی بهخاطر تنهایی اینجور بی حال شده. تنهایی دل من را همیشه تنگ و افسرده میکند. این بیچاره تنها بوده و باد اذیتش کرده. شاید در کنار بقیه بوتههای گندم حالش بهتر شود.» پدربزرگ با شگفتی به نوهی خود نگاه کرد و در حالی که نمیدانست چه بگوید گفت: حق با توست نوهی عزیزم. تو امروز درس بزرگی به من دادی. امروز من میخواستم به تو درس بدهم اما تو به من یکی از حقیقتهای بزرگ زندگی را آموختی. امروز تو معلم من شدی و من شاگرد تو... |