وقتی حالم از روزگار بد می شود، از سختی های زندگی گلایه مند می شوم و نامرادی ها و ناجوانمردی های ایام ناراحتم می کند، به بچه های همدم پناه می برم. 2 سال است که خانهی پناهگاهی همدم پناهگاه من هم شده است. این فرشته های کوچک، من کوچکترین را حامی خود می دانند، غافل از اینکه اونها حامی حفظ ارزشهای انسانی درون من هستند. وقتی از دنیای پر از تزویر و ریای بیرون، پر از زیاده خواهی ها و پر از خودبزرگ بینی ها به دنیای خالص و پاک و بی ریای این فرشته های معصوم پناه می برم، انگار تازه بیدار میشوم و از خودم خجالت می کشم. چقدر آرزوهای کوچک دارند و خودشان آنرا بزرگ و دست نایافتنی می دانند. بین آنها کاغذهایی پخش کردم که آرزوهایشان را برایم بنویسند تا در حد توانم آنها را برآورم. آرزوی یکی یک بسته چای پاکتی مخصوص خودش بود. آرزوی دیگری یک جفت جوراب صورتی. آرزوی آن یکی یک ساعت با بند مشکی و صفحه ی سفید. آرزوی دیگری یک بسته کامل آدامس موزی! و بالاخره آرزوی او رفتن به بازار با من به عنوان دخترم. خدایا ما کجا ایستاده ایم؟ آنجایی که آرزوهای فرزندان خودمان و فرزندان اقوام و نزدیکانمان داشتن یک گوشی موبایل 14 میلیون تومانی یا یک کفش مارک 2 میلیون و پانصد هزارتومانی است و داشتن یک ساعت هوشمند 3 میلیون تومانی است، اینها چقدر کمتوقع و پاک اند! خدایا چقدر از شنیدن آرزوهای کوچک و به دیدگاه خودشان بزرگ این فرشتههای کوچک شرمنده شدهام. نه نزد تو که در دادگاه وجدان خودم. من پنجشنبه ها به همدم می آیم. گاهی وجود کار و جلسات و درگیری زندگی مرا از آمدن در روز مورد نظرم منع میکند و هفتهی بعد که می آیم هر کدام مرا می بینند، اولین سوالی که از من می پرسند اینکه چرا هفتهی پیش نیامدی؟! آمدن من چه چیز دارد که آنها آنقدر منتظرند؟ چرا از آمدن من پیش خودشان خوشحال میشوند؟ هیچ. من کمترینم. من ذره ای بیش نیستم. ولی همین حضور من کمترین باعث جرقهی شادی و روزنهی امید در دل این فرشته های معصوم می شود و حس میکنند که مورد توجه اند، قابل دوست داشتن اند و کسی هست که برایشان ارزش قایل است. خوشا به سعادت مدیر محترم آموزشگاه، کارکنان بسیار مهربان و دوست داشتنی همدم که اینجا فقط با دل کار می کنند. و این فقط از آنانی بر می آید که دلی دارند به وسعت دریا. التماس دعا |