موسسه خیریه توانبخشی دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی
 هـمـــدم فتـح المـبین
www.Hamdam.org
انتخاب زبان: انگلیسی     0
امروز: يكشنبه ۱۴۰۳ پانزدهم مهر

شاسی بلند!
 
روی شانه شاسی نشسته. در را هُل می دهد، سرش را خم می کند، وارد قهوه خانه می شود. از آن بالا توی ابری از دود سیگار و بخار سماور دنبال «مُراد بی‌غم» می گردد: "کجاست؟ نالوتی چه کار کرده؟ عروسی به کجا کشید؟!" 
قهوه خانه پاتوق همیشگی آن هاست. سال ها قلم دوش او نشسته. پوست و گوشت سر شانه شاسی جا انداخته. اصغر به همه گفته بود: " این بابا خر زوره. فقط بدم بخوره، حبّی بالا بندازه، گِلِه ای نداره ". توی قهوه خانه لب گاراژ همه جور آدمی هست. قماربازها دور یک میز؛ کفتربازها روی نیمکت کناری نشسته اند، سیگار و قلیان می کشند. مراد با چند استکان نعلبکی توی دستش دارد می آید. داد می زند: "فرمونش بِده بیا " و اشاره می کند دنبالش برود. روی میز آخر چسبیده به دیوار دو تا چای قند پهلو می گذارد. اصغر سفارش دوتا نیمرو هم می دهد. دستی بر پیشانی شاسی می گذارد، او می ایستد. به کف سرش فشار می‌دهد، پشت به دیوار آرام روی زمین می نشیند. از جای بی دکمه‌ی پیراهن چرک و پاره، شکم پُر مویش بیرون می زند.
مراد نیمرو را می آورد، روی میز می گذارد. اصغر دستش نمی رسد. علامت می دهد. شاسی کمی جلوتر می خزد. حالا دستش می رسد. مراد سماور را به شاگردها سپرده، آمده مقابل اصغر نشسته. تکه ای از نان تازه می کند و به دهان می گذارد:
ـ تو دیگه کی هستی؟! همون اصغر چرچیل نامرد همیشگی! این همه پول و پله به هم زدی، برای کی؟! یه کم سر کیسه رو شل کن! 
ـ کور بشه چِشی که نمی تونه ببینه. حالا بِنال ببینم چه کردی؟ عروسی به کجا رسید؟
ـ دیروز با عیال و عروس خانم رفتیم بازار، آینه شمعدون خریدیم. دنبال یه قالی ماشینی سه در چهار...
لقمه توی دهانش است که می گوید:
ـ قالی؟ قالی واسه چی؟! موکت هم خوبه. فکر من بیچاره هم باش بی غم.
ـ نگفتم پول به جیگرت بنده. نون زیرکباب مون رو از سر راه که پیداش نکردیم. تکنیسیون آمد، ندادیم؛ دندون ساز آمد ندادیم. نمی دونم تو مادر قحبه مهره مار داشتی یا سِحر و جادو کردی که ما صُمٌّ بُکم شدیم. دارم میگم این فتیله رو از گوشِت بیرون کن که ارزون تموم کنی.
- این همه پول دادم؛ تازه میگی سر کیسه رو شل کن!؟
- راستی عروس می پرسه شاسی بلند چی میشه؟
- هیچکس ندونه تو که می دونی بی غم. پونزده سال علّافش بودم. تازه پا به بلوغ گذاشته بودم که "شاسی " رو گیر آوردم. این اسم رو خودم روش گذاشتم، چون قدش دراز بود. ماه های اول کُفری می شدم. سرش داد می کشیدم. فحشش می دادم. انگار نه انگار! بی رگ مثل یک خروار گوشت لَخت و بی حرکت بود. نشون نمی داد چیزی حالیشه. از دستش غم‌باد گرفتم.
لقمه آخر را قورت می دهد. سفیده تخم مرغ ها و روغنِ ته بشقاب رویی را روی نان می مالد؛ لوله کرده دست شاسی می دهد. بی غم دارد از جا بلند می شود که می‌گوید:
- یک جو انصاف هم خوب چیزیه، چرچیل! یه دونه تخم مرغ هم برای این بیچاره سفارش می دادی. اگه او نبود، همیشه ی خدا می خواستی خودت رو روی زمین بکشی.
- تند نرو بی‌غم. اگه نونش نمی دادم، این هیکلش نبود. این برای من فقط دو تا پا ست. من همه چیزشم: چشم، گوش، مغز. من نبودم تا حالا مُرده بود.
مراد دارد از جا بلند می شود؛ می خواهد برود که اصغر پیراهنش را می گیرد می کِشد: "بذار بگم". مراد پایین پیراهنش را بر می گرداند توی شلوارش، دوباره می نشیند. چشم به او می دوزد: " نمی دونی بی غم چقد زحمت کشیدم. سال ها توی هوای خنک گرگ و میش می رفتیم جلوی حمومِ بازار. روی شونه ش بودم. مثل خرس خُرخُر می کرد، من گدایی می کردم. وقت نماز مغرب و عشاء مقابل مسجد بازار می نشستیم. جون کندم بی‌غم، صنار سی شاهی درست کردم" . 
مراد لبخندی روی لبش می نشیند. دوباره بلند می شود؛ یک چشم به در قهوه خانه و یک چشم به سکوی سماور دارد می گوید: "خوب یادمه چرچیل! شعار می دادی گدایی کن محتاج خلق نشی". هر دو می خندند. مراد دارد می رود که اصغر فریاد می زند: "همین حرف ها رو می زنی که این بابا هم تازگی دُم در آورده. درسته که کر و لاله، ولی یه چیزهایی حالیشه ".
از روزی که مراد قول داد – قمر - خواهرزنش را برای اصغر خواستگاری کند، دایم از او می خواهد سر کیسه را شل کند. اصغر رگ گردنش بلند می شود، می گوید: " آن قد شل کردم که داره می ریزه زمین. نکنه بی غم، مزد و مواجب دلّالی محبتت رو می خوای؟!". سال ها است که اصغر جیره‌ی شیره‌تریاک شاسی را از خود او می خرد. گران برایش تمام می شود ولی چاره ای ندارد. می گوید برای رام کردن این غول بی شاخ و دم مجبور است پول به مواد بدهد. حالا که دارند باجناق می شوند مراد می گوید مایه‌کاری حسابش می‌کند. 
این روزها اصغر بیشتر از قبل به قهوه خانه می آید. مراد هم چایی های بی رنگ و بویش را به نافش می بندد. به جای تخم سگ و تخم جِن حالا " نوکرتم، چاکرتم" تحویلش می دهد. او هم چیزی نمی گوید تا خرش از پل بگذرد. فقط می گوید: " مراد جون، زودتر جوشش بده. تمومش کن. از بابت شاسی خیالت تخت باشه. خودم هم ازش خسته شدم. باید ببرمش یه جایی مثل جلوی بهزیستی گم و گورش کنم." 
این دو، پانزده سال گذشته را توی آلونکی پشت گاراژ میان ردیف خانه های پیش ساخته چوبی با هم زندگی می کنند. خانه هایی با سقف های حلبی زنگ زده و دیوارهای تخته ای رنگ و رو رفته که عمرشان را کرده اند؛ به زور سر پا ایستاده اند. صبح تا عصر که پدر و مادرها سر کارند، چهل پنجاه تا بچه های قد و نیم قدِ هفت هشت ساله توی هم می لولند، دور و بَر اتاقک ها توی گرد و خاک با پای برهنه و با جیغ و فریاد دنبال هم می دوند. 
اصغر، همیشه پول خوردهایش را به خود بی غم می داد، جایش اسکناس درشت می گرفت. تازگی می بَرَد به صندوق دار داروخانه مقابل گاراژ می دهد، چند تا قوطی خالی قرص هم از او می گیرد. می داند خیلی ها مراقبش اند. آخر شب ها که آلونک ها خاموش هستند، وقتی خُر و پُف شاسی بلند می شود، اصغر اسکناس های لوله کرده را توی قوطی می گذارد. زیر نور کم فتیله فانوس، پیچ یکی از تخته های دیوار را باز می کند. قوطی جدید را بغل قبلی ها جا می دهد. حساب قوطی هایش را دارد. تخته را دوباره سر جایش پیچ می کند. با نوک انگشتش خاک خیس شده را روی پیچ می مالد.
اولین شبی که مراد بی‌غم آمد دنبال اصغر، بروند خواهرزن جوان بیوه اش را ببیند و قول و قرارهایشان را بگذارند، شاسی خوابیده بود. اصغر آهسته خودش را تا لب پله آلونک کشاند. ترک موتور مراد نشست. مثل بچه ها دست انداخت دور کمرش و راه افتادند. به خانه او در حاشیه شهر رسیدند. چشمش به قمر افتاد؛ سیاه سوخته ولی تپل مُپل و بانمک. چیزی که می خواست داشت نصیبش می شد. همان جا از مراد خواست اتاقی نزدیک خانه خودش برای آنها اجاره کند.
یک روز صبح اصغر چشم باز می کند می بیند شاسی یک قوطی خالی تو دستش دارد اسکناسی را بو می کشد. قوطی و اسکناس را از دستش می گیرد. پول خُرد دستش می دهد. اصغر توی این چند روز متوجه شده شاسی همان غول همیشه آرام و خرف نیست. حرکاتش تغییر کرده است. دو روز بعد برای بار آخر او را می بَرد کبابی کنار گاراژ. دو سیخ کوبیده سفارش می دهد. روی شانه او نشسته، کبابش را لقمه می کند و می خورد. شاسی بوی کباب به دماغش خورده. دائم وول می زند. نان چرب و چیلی زیر کبابش را همراه پوست گوجه و ترکه ای ریحان لای نان سنگک باقی مانده می پیچد و به دستش می دهد. او با ولع می خورد.
روز عروسی می رسد. اصغر شاسی را تنها می گذارد؛ می رود سلمانی. بی غم از او خواسته برای شب عروسی کلاه کاموایی اش را از سر بردارد. از حمام بر می گردد. لباس دامادی اش را دارد می پوشد، شاسی دستی به سر و صورت او می کِشد. شاید بوی حمام می دهد یا عطر ادکلنی را که زده شاسی حس کرده.  اصغر به خودش نمی گیرد. دارد همه چیز تمام می شود. سر شب ساندویچ و جیره مواد او را بیشتر از همیشه می دهد. صدای موتور مراد می آید. عجله می کند، باید زودتر بروند. در را به رویش قفل می کند، ترک موتور مراد می نشیند.
آن جا که می رسند، توی آیینه خودش را می بیند. با ریش و سبیل تراشیده و لباس نو جوان تر شده. وارد اتاقی می شود که همه چیزش نو نوار است، حتی دیوارهایش سفید و براق است. عروس بزک کرده زیر چادر سفید گل گلی نشسته، زن های آرا گیرا کرده قند روی سرش می سایند. می رود جلو، گردنبندی را که خریده گردن عروس می اندازد. همه دست می زنند. بعد از شام مهمان های غریبه می‌روند. عموی پیر عروس آنها را دست به دست می دهد. بقیه هم در حال رفتن هستند. به مراد اشاره می کند؛ می‌آید جلو: " مراد نوکرتم. فردا صبح زودتر بیا. اگه شاسی بو برده باشه، کار دستم میده. به مغز حرومش که می زنه، همه چیز رو بهم می ریزه. یادت نره".
فردای زفاف مراد کمی دیرتر می آید. اصغر آماده و منتظر است. ترک موتور او سوار می شود. می گوید: "مراد، نوکرتم. عجله کن." مراد گاز می دهد و سرعت می گیرد تا جلوی حمام بازار توقف می کند. اصغر برافروخته فریاد می زند:
ـ نه مراد! اینجا چرا !؟ بریم آلونک، شاسی رو دم در بهزیستی بذارم، برمی گردیم.
ـ آخه چه عجله ای مرد؟! با تن نجس کجا می خوای بری!؟ 
ـ چرا نجس؟ میریم حموم. فقط کمی دیرتر. همین. 
ـ اصلاً دلم راضی نمیشه آدم ناپاک رو سوار موتورم کنم.
ـ ول کن مراد بذار بریم. دلواپسم. اگه اون غول بیابونی بیدار بشه، آلونک رو بهم می ریزه. اذیتم نکن. راه بیُف بریم.
با غُر و لُند او، مراد موتورش را روشن می کند. دوباره راه می افتند. از اولین چهارراه می خواهند عبور کنند که چراغ زرد قرمز می شود. مراد روی ترمز می زند. پلیس راهنمایی متوجه شان می شود. می‌آید، سوئیچ موتور را بر می دارد:
ـ بزن کنار لوتی.
ـ سرکار، این بیچاره پا نداره. مریض بد حال تو خونه داریم.
ـ بزن کنار. لابد تصدیق هم نداری، مدارک چی؟!
ـ سرکار، با عجله اومدیم. موضوع مرگ و زندگیه. تو رو جون مادرت، تو رو خدا.
مراد بی غم می بیند بهانه و التماس فایده ای ندارد، رو به اصغر چرچیل می کند و می گوید:
ـ نگفتم جُنُب سوار موتور من نشو. می بینی که ول کن نیس. حالا بپر پائین!
ـ عجله کن مراد. تاکسی بگیر. پولش رو خودم می دم. اگه شاسی بلند شده باشه کارمون زاره.
مراد گوشش بدهکار او نیست. دنبال سرکار استوار می رود قبض رسید موتورش را بگیرد. معطلش می کند. دارد از طرف دکّه پلیس می آید. با دست اشاره می کند، داد می زند: " تاکسی. آهای تاکسی". تاکسی خالی از راه می رسد؛ کنار می زند.
ـ تا گاراژ مرکزی چند می بری؟ همین نزدیکی.
ـ دربست بیست چوب.
ـ چه خبره ؟! دو قدم راه که بیشتر نیس.
ـ از این قدم ها بَر ندار داداش! واست خوب نیس.
- عجله کن مراد، سوار شو. پولشو میدم. چاره ای نیس.
پشت گاراژ مقابل ردیف اتاقک های کارگری پیاده می شوند. با چشمان از حدقه بیرون آمده نگاه می‌کند. آلونک سر جایش نیست. حلبی های سقف چند متر آن طرف تر افتاده اند. از دیوارها جز یکی، بیشتر سر پا نیست. اصغر خودش را روی زمین می کِشد. توی سرش می زند: "بیچاره شدم، پولام رفت. خونه خراب شدم". بچه ها را یکی یکی کنار می زند. همگی دور شاسی بلند که روی زمین افتاده حلقه زده اند؛ همدیگر را هل می دهند. جلوتر می رود. میخ آهنی بلندی متصل به یک تکه تخته توی سر شاسی فرو رفته و خون یک طرف صورتش دَلَمه بسته. پول ها و لوله ها تو دست بچه‌هاست که همدیگر را هُل می‌دهند. چند اسکناس مچاله شده توی مشت شاسی بلند می بیند. ماشین پلیس آژیرکشان از راه می رسد، کنار جسد نگه می دارد.
...........................
 
*به یاد زوجی به همین شکل و قد و قواره در سال ۱۳۴۴، زمانی که تازه دانشجو شده بودم در پیاده رو های خیابان ارگ مشهد گدایی می کردند.
*عباسعلی صحافیان
تاريخ:  ۱۳۹۹/۱/۶ به اشتراک گذاشتن این خبر :    
 


معرفی این خبر به دوستان


نظرات
نقدی موجود نیست
نظر شما

امتياز کاربران 0 از 5
 

 
آدرس پستی : مشهد ، بلوار خیام شمالی ، خیابان عبدالمطلب ، عبدالمطلب 58

تلفن: 31732 (051)


تلفنخانه : 37111764 - 37111755 (051)
تلفن مستقیم مدیریت : 2 - 37112111 (051)
تلفن مستقیم معاونت : 14-37112113 (051)
پاسخگوی شبانه روزی: 6262 125 0935
تمامی حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به موسسه خیریه دختران کم توان ذهنی و بی سرپرست همدم می باشد.

www.hamdam.org