روز دوم نوروز 98 بود. با همسرم تصمیم گرفتیم در کنار دید و بازدید بزرگترها، سری هم به فرشته های کوچک همدم بزنیم...برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم. همسرم هم هیجان خاصی داشت، انگار که می خواهد واقعا به دیدن بچه های خودش برود... در یک روز نوروزی، چه چیزی بهتر از این؟! خیابانهای خلوت باعث شد مسیر یک ساعته منزل تا همدم را در 20 دقیقه طی کنیم. خیلی زود به جلوی خانهی پناهگاهی رسیدیم؛ همان جایی که 20 فرشتهی کوچک با هم زندگی می کنند. هماهنگی قبلی برای مجوز ورودمان انجام شده بود... معمولا هر وقت به درِ خانهی پناهگاهی میرسیدیم به محض اینکه مربی شیفت در را باز می کرد بچه ها یکی یکی به آغوشم می پریدند و این یکی از شیرینترین لحظه های زندگیم بود... ساعت 10 صبح دقیقا جلوی در خانه توقف کردیم. همسرم به عادت همیشگی یک بوق زد ولی خبری نشد. یک دقیقه گذشت، تا اینکه من زنگ زدم. شیفت سرکار خانم سعیدی بود. در را باز کردند و دیده بوسی و تبریک سال نو انجام شد... ولی تعجبآور این که از بچه ها خبری نبود و در طبقهی هم کف بسته بود. خیلی تعجب کردم چون انتظار استقبال همیشگی را داشتم. در هر حال با همسرم به طبقهی بالا رفتیم که باز هم در بسته بود! وقتی در را زدم و وارد شدم با صحنه ای جالب و غیرمنتظره مواجه شدم. تمام بچه های کوچک طبقهی پایین با لباسهای مرتب و موهای شانه شده روی مبل ها آماده نشسته بودند و بچه های بزرگتر جلوی در به استقبال ما آمدهبودند. با ورود ما همگی یکصدا و هماهنگ عید را تبریک گفتند. من بی اختیار اشکهایم سرازیر شد و نمی دانستم گرمای وجود کدامیک را در بغلم بپذیرم. براستی اینهمه خلوص، اینهمه محبت و اینهمه عاشقی را کجا می توان یافت؟ چون به عنوان عیددیدنی رفته بودیم، خودمان میوه و شیرینی ها را در منزل در ظروف مناسبی آمادهی پذیرایی چیده بودیم. همه چیز برای پذیرایی و یک دورهمی شادمانه آماده بود. دختران بزرگتر با سینی چای از ما پذیرایی کردند؛ گویی خوش طعمترین چای دنیا به ما داده شد. هفت سین بسیار کوچکی را که چیده بودند به ما نشان دادند و گفتند این سفره را دیشب چیده اند تا امروز که ما می آییم، آماده باشد. همه چیز خیلی ساده، کوچک و مختصر ولی بی ریا، محبت آمیز، دوستانه و خالص بود. کمی که نشستیم و خوش و بش کردیم و با بچه ها میوه و شیرینی خوردیم، به همسرم گفتم عیدی های بچه ها را بدهد. تازه داشت شروع می کرد که از راهپله ها صدای مهتاب مثل همیشه پرنشاط و پرشور آمد با یک جعبهی شیرینی در دست اش. من از حضورش متعجب بودم، چون گفتهبودند که مهتاب به مرخصی رفته! خودش را به آغوشم انداخت و گفت چون گفتند امروز شما می آیید خودم را رساندم. به جعبهی شیرینی در دست اش اشاره کردم. گفت چون خودم به مهمانی رفته بودم دلم نیامد برای خواهرانم شیرینی نیارم. مهتاب که در جمع باشد خواه ناخواه شیطنت ها، شور و نشاط و شادمانی دو چندان می شود. تا ساعت 12 آنجا بودیم. کمی با کوچکترها بازی کردیم. دخترهای گل بزرگتر برایمان سرود خواندند و دو ساعت پر از خوشی، شادی و شادمانی گذشت.... در آخر هم گفتم بچه ها امروز تولد همسرم هم است و آنها بی محابا دوباره آهنگ تولد را برای همسرم اجرا کردند و گویی بهترین جشن تولد زندگی اش بود، چون همراه با اشک شوق صورتش نیز پر از خنده بود. علیرغم میل قلبی از بچه ها خداحافظی کردیم، در حالی که از ما می خواستند باز هم در ایام عید نوروز به آنها سر بزنیم. داشتیم از خیابان قائم رد می شدیم که مهناز و سمیه -دو تا از دختران ساختمان شاهید- ما را دیدند و شناختند و دست تکان دادند. نگه داشتیم که با آنها هم سلام و احوالپرسی بکنیم. وقتی فهمیدند که دیدن بچه های خانهی پناهگاهی آمدیم خیلی ناراحت شدند و گفتند چرا بین ما فرق می گذارید؟ همسرم گفت تا نیم ساعت دیگر به دیدن شما هم می آییم. بلافاصله به نزدیکترین قنادی محل مراجعه کردیم و دو جعبه شیرینی و مقداری شکلات خریدیم و به ساختمان شاهید برگشتیم. وقتی رسیدیم زمان سرو ناهار بچه ها بود و همسرم به همین دلیل داخل ساختمان نشد. من چون بچه ها را بدون حجاب ندیده بودم نتوانستم بهراحتی آنها را تشخیص دهم. فقط وقتی به آغوشم می آمدند، تازه با کلی تعجب و تردید میشناختمشان. در میان شور و ولوله ای که بر پا شده بود ناگهان از انتهای سالن صدای بلند تکتم آمد که پرسید مگه خانم فریدونی آمده؟ وقتی رویم را برگرداندم او را در لباس راحتی دیدم و آنقدر از دیدن قیافهش متعجب شدم که قابل وصف نبود. سراسیمه به سویش دویدم و گفتم دختر تو بو می کشی از کجا فهمیدی من آمده ام؟ هنور در حال صحبت با تکتم بودم که از داخل اتاق صدایی شنیدم که با صدای بلند می گفت خانم فریدونی پیش من هم بیایید، من داخل اتاق روی تختم هستم. این صدای فریده؛ دختر همیشه خندان من بود. مربی شیفت هم خانم حسینپور یا به اصطلاح خودشان «فرشته جون» بود، این فرشتهی زمینی. یکی از مهربانترین و خالصترین مربیان موسسه. او گفت هر وقت شما و بعضی خیرها می آیید شور و نشاط عجیبی در مرکز ایجاد می شود. خدایا! یعنی من کمترین لایق اینهمه انرژی خوب هستم. خدایا سپاسگزارم که این لیاقت را به من دادی. بر خلاف هفت سین کوچک و زیبای خانهی پناهگاهی، در سالن ساختمان شاهید هفت سین بسیار بزرگ و قشنگی گذاشته بودند. بچه ها می خواستند که سر سفره با آنها عکس بیاندازم. همینطور که مشغول عکس گرفتن بودیم تکتم آمد و گفت من چی پس؟ ساعت از 2 گذشته بود که تازه یادم آمد همسرم در راه پله های پایین منتظر ایستاده است. وقتی به بچه ها گفتم همگی مانتو و روسری پوشیدند و نزد همسرم آمدند. کجا اینهمه محبت، اینهمه صفا و اینهمه عشق می توان یافت؟ دوم فروردین سال 98 هنوز مثل دیروز کاملا در یادم است. یک روز پر از شادی، پر از شادمانی، پر از عشق، پر از خاطره و پر از انرژی خوب... راستی به تحویل سال و نوروز باستانی چیزی نمانده. وقتی به مهمانی های پر تجمل خانوادگی میروید بدانید که چشم امیدوار این دختران با صفا، در انتظار دیدار و حضور شماست... * فرزانه فریدونی |