«جای خالی سلوچ»، رمانی رئالیستی از محمود دولت آبادی است که بلافاصله پس از آزادی از زندان ساواک و طی ۷۰ روز نوشته است. دولت آبادی داستان آن را هنگامی که دوره سه ساله حبس خود را میگذراند در ذهنش پرورانده بود. در این کتاب با زندگی مردم یک روستا آشنا میشوید و توصیفات کتاب آنقدر ملموس و پررنگ است که انگار شما هم در آن روستا زندگی میکنید. داستانی از روزمرگیهای مردم که با قلم توانا و جذابیتی خاص، چنان نوشته شده که خواننده را با خودش تا انتها همراه میکند. رمان جای خالی سلوچ همان گونه که از اسمش سلوچ (اسم مرد) پیداست، از رفتن او شروع میشود. داستان این رمان روایت زندگی سخت و دردناک و پرفراز و نشیب زنی به نام «مرگان» است که در یکی از روستاهای سبزوار زندگی میکند. مرگان 3 فرزند دارد؛ 2 پسر و یک دختر. مرگان و همسرش سلوچ ، به خاطر بیکاری مرد خانواده، با مشکلات مالی فراوانی دست و پنجه نرم میکنند. سلوچ به هر دری میزند کار درست و حسابی پیدا نمیکند. از این رو برای اداره خانه به مشکلات اساسی برمیخورند و زندگی روز به روز برایشان تلختر میشود. سرانجام صبر سلوچ سر میآید و غرور مردانهاش اجازه ماندن و ادامه دادن در چنین وضعی را به او نمیدهد. به همین دلیل در یک تصمیم ناگهانی، بی سر و صدا، بدون آنکه کسی باخبر شود، دیاری را که به آن تعلق خاطر داشته و خانه و خانوادهاش را بدون هیچ خبری ترک میکند و با هدف پیدا کردن کار مناسب و کسب درآمد روانه شهر میشود. در این کتاب، دولت آبادی احساسات و مشکلات زندگی مِرگان (زن سلوچ) را به تصویر میکشد. او از روح سرکش پسران سلوچ صحبت میکند و دردهای هاجر، دختر نوجوان سلوچ را در ازدواج با مردی که سالها از او بزرگتر است روایت میکند. این رمان به جای خالی سلوچ اشاره می کند اما سلوچ حضور مستقیمی در داستان ندارد. ولی به تدریج با خواندن کتاب شخصیت او در پس ماجراها و ارتباط شخصیت ها با یکدیگر آشکار می شود. این کتاب در حقیقت سعی میکند تقدیرِ زندگیِ زنانی همچون مرگان را نشان دهد که در جای جایِ ایران حضور دارند و پابهپای مردان کارهای دشوار و سخت انجام میدهند و در سختکوشی هیچ کم از مردان ندارند؛ زنانی که در تمامِ عمر حتی یک روز هم رنگِ خوشی را نمیبینند امّا خم به ابرو نمیآورند و با وجودِ همهی اتفاقاتی که ممکن است دهها مرد را از پا بیندازد، میجنگند. این معرفی کوتاه را با خوانش بخشی از متن جای خالی سلوچ به پایان میبریم: «زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق میجوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلودهی تو که دیواری را سفید میکنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق میجنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.» |