رضا شد، دل همدم... امروز روز میلاد امام رضا(ع) است. این خبر خوب را از چند روز قبل همهمان میدانستیم. از همان روز دختر که مربیهامان برایمان گل آوردند و من و اختر آشتی کردیم، میدانستیم... دعوامان سر چیز مهمی نبود اما خب چد روزی بود که قهر بودیم و با وساطت یکی از مربیها که گفت امروز روز دختره آشتی کردیم... بعدش هم خب میدانیم ده روز از ماه که بگذرد روز میلاد امام رضاست و سرمان حسابی شلوغ میشود. داشتم میگفتم، امروز روز خاصی است؛ برای من و خواهران و مربیهامان و خانم دکتر و بقیه همکاران و حتی همسایههایمان. امروز ما خیلی خوشبختیم که هر سال از خود خود حرم امام رضا میهمانهای مهربان و خوبی داریم. میهمانهایی که بوی حرم میدهند و هر سال اینقدر خوبند که ما را فراموش نمیکنند. اختر همیشه میگوید: کاش یکی از این آقاهای قد بلند و ریش سفید که لباس خادمی امام رضا را پوشیده، پدر من باشد... سر ساعت همیشگی مهمانهای ما آمدند. نبات متبرک و لبخندشان و کلاه و لباس خادمیشان را همهی اهل محل عبدالمطلب 58 میشناسند، اما این از همه مهمتر است که از بین همهی این خانهها، فقط و فقط میآیند به خانهی ما. ما تا ندیدیم خودمان هم باورمان نمیشد... امسال پرچم حرم را هم آوردند خانهی ما. پرچم سبز و معروف حرم مطهر که قبلا در تلویزیون دیده بودیمش. اشک توی چشمهای همه جمع شد. ناخودآگاه دوست داشتیم گریه کنیم و گریه هم کردیم. حتی مربیهایمان که بعضیهاشان اصلا بهشان نمیآید گریه کنند، اشکشان درآمد... من کنار اختر ایستاده بودم و حواسم بهش بود. نیست تازه آشتی کردیم... من، خیلی دوست داشتم همهاش چفتش باشم. طفلی اختر هم مثل من بابا ندارد... پرچم را همان پیرمرد قدبلندی که ریشهایش سفید شده، میگرداند و بچهها هم به نیت امام رضا بهش سلام میدادند و رویش دست میکشیدند. بعضیهامان دعا میخواندیم. اختر درگوشم گفت: میدونی دعام چی بود؟ گفتم نه. گفت دعا کردم همین آقا ریش سفیده بابام بشه. ناراحت شدم و زودی گفتم: آقا قبول نیست. من خودم دعا کردم اون بابام بشه. اختر دوباره لج کرد و فکر کنم دوباره دعوایمان بشود. باز قهر میکنیم ولی اشکالی ندارد، چون میدانیم امام رضا، یک نفر را برای آشتی و شادی ما، میفرستد... |