(گزارش یک جشن دخترانه در همدم) اسم من مریم است و این نام، وقتی هر روز صبح مربی کارگاه گلیمبافی در جواب سلام من میگوید: «سلام مریم جون خوبی دخترم؟» به نظرم قشنگتر میشود و من کلی ذوق میکنم. میدانید ذوق کردن یعنی چه؟ میدانید من و خیلی از خواهرهایم که پدر و مادری نداریم توی دلمان میگوییم خدا کند مربیمان به ما بگوید دخترم؟ هر روز صبح من و خیلیهای دیگر که پدر و مادری نداریم و کسی نیست به ما زنگ بزند، منتظر آمدن خانم دکتر و بقیهی مربیان و کارمندان موسسهایم تا در مسیر اتاق کارشان به آنها سلام کنیم و آنها هم در جواب سلام ما بگویند سلام دخترم. و ما از همان اول صبح ذوق کنیم. من نمیدانم شما با چه چیزهایی ذوق زده میشوید. من با همین جواب ساده. این «دخترم گفتن» از همهی عروسکهای سارا و حتی دستبند طلای سمیرا هم قشنگتر است. این «دخترم گفتن» تا شب خنده را روی لبهای من حفظ میکند. کاش هر روز کسی باشد که به من بگوید سلام دختر قشنگم خوبی؟ بگذریم. امروز روز دختر است. الان که این نامهی خیالی را برایتان مینویسم خیلی خوشحالم. امروز به لطف مربیان و یاوران مهربانمان جشنی در تالار همدم برایمان گرفتند که اندازهی یکی دو ماه بهمان خوش گذشت. خیلیهایی که هنرمندهای معروف و البته مهربانی هستند به جشن ما آمده بودند. «حمید هانان» رو که میشناسید؟ همان آقای مهربونی که همیشه برای ما آهنگهای شاد میخواند و حسابی غم و غصه را از دل ما دور میکند. حمید آقا آخر همهی اجراهایش میگوید: «من با دیدن شما بچههای همدم به زندگی کردن امیدوار میشوم. من مشکلات بزرگی داشتم که با دعای شما خوبان به خیر گذشت.» من و خواهرهایم نمیدانیم مشکل او چه بوده ولی همیشه برای او و همهی دوستان و یاوران دیگرمان دعا میکنیم که زندگی خوبی داشته باشند... آقای سپاهی لایین مدیر روابط عمومی همدم که خیلی مهربان است برایمان شعر خواند و صحبت کرد. او هم به ما گفت: «دختران خوب و قشنگم روزتان مبارک. آقای سپاهی میگوید من سهتا دختر در خانه دارم و 400 دختر دیگر در همدم» و با این حرفش حسابی میخندیم. امسال یک گروه دفنوازی هم آمده بودند که خیلی منظم بودند. «معصومه» که کنار من نشسته بود میگفت: «من هم دوست دارم دف بزنم. مثل شقایق». «شقایق» گروه سرود را میگفت که امسال چون در اردو بودند، فقط «تکتم» برایمان به تنهایی دوتا آهنگ خواند و بعدش هم «خدیجه الیجهباف» شعر خواند. مثل «ندا» که دکلمه میخواند، او هم شعرهایی را دکلمه کرد. بعد از این دو اجرا، میهمانهای تالار سرپا ایستادند و خیلی خیلی آنها را تشویق کردند. مجری مراسم بین دعوت کردن از میهمانها به ما میگفت «دختران توانمند همدم» و ما باز ذوق میکردیم. آخر برنامه، بچههای خردادی هم سورپرایز شدند. آنها خودشان هم یادشان نبود تولد دارند اما اسمهایشان را مجری خواند و رفتند روی سن دور میز جمع شدند و بعد از آهنگ تولد تولد، شمع کیکشان را فوت کردند. البته مامان دکتر هم کنارشان بود. مثل همیشه به آنها گفت دختر قشنگم و من میدیدم چقدر ذوق کرده بودند و کمی مانده بود سرشان گیج برود و آبرویمان را پیش مهمانها ببرند. بعدش هم مجری ازخانم دکتر خواست همانجا بماند و جایزهی بچههای ورزشکار را هم بدهد. جایزه گرفتن هم دردسری است برای ما. حالا باید تا چند ماه پز گردنبند و جایزهی خانمهای ورزشکار را در خوابگاه ببینیم و بخندیم. البته ازسر کیف میخندیم... امروز با همهی روزهای دیگر فرق دارد. امروز روز دختر است. تا خود ساعت 12 نصفه شب نمیخوابم. خانم مربی خوابگاه بالاسرم میآید و میپرسد: «چرا نمیخوابی دخترم؟» من جوابش را نمیدهم و نگاهش میکنم. دوباره دوست دارم از من سوال بپرسد و من مثل دخترهایی که خودشان را نصفه شب برای مامانهایشان لوس میکنند، نگاهش کنم. دوباره میپرسد: «چیزی شده دخترم؟ دلت درد میکنه؟ گشنهای؟» به او میگویم: «نه خوبم مامان جونم.» مربی لبخند میزند و نمیداند چقدر روز دختر برای من و خواهرهایم مهم است و دوست داریم تا ساعت 12 شب که هنوز هم روز دختر است بیدار باشیم. خانم مربی که خیالش از بابت من راحت میشود از تختم دور میشود که ناگهان صدای نالهی معصومه شنیده میشود. خانم مربی مهربان با عجله بالای سرش میرود و میگوید: «جان دخترم چیزی شده؟» معصومه هم از سردرد و پادردی دروغین میگوید. من میدانم معصومه خوب خوب است و نقش بازی میکند تا خانم مربی به او هم بگوید «دخترم». * مریم همدم |