روزهای تعطیلی ناگزیر بالاخره تمام شد و مربیان و کارکنان بخش اداری موسسه هم، آمدند سر کارشان. اولین نفری که این خبر خوشحال کننده را به بچهها داد ملیحه بود. او همیشه از همهی خبرهای تازه و دست اول مرکز با خبر میشود و این که امروز مربیان و کارکنان اداری سرکارشان میآیند تمام حرف ملیحه نبود؛ او گفت قرار است امروز جشن روز مادر هم برگزار شود. البته، این مراسم قرار بود که هفتهی قبل در تالار برگزار شود اما به قول ملیحه بهخاطر تعطیلات "ننه سرما" لغو شد. ملیحه از برف خوشش میآید اما از سرمایش نه! بچهها میگویند ظاهرا روزی که مادرش او را در خیابانی نزدیک حرم امام رضا (ع) رها کرده برف میباریده و روز بسیار سردی بوده است. روزی که همهی مردم مشهد از آن خاطره دارند و به سرمای سوزناک سال 1386 معروف شده است. ملیحه کلمهی ننه سرما را ازهمان سوز و یخبندان سال 86 یاد گرفته و وقتی از دست کسی عصبانی میشود بهشوخی میگوید الهی که دچار غضب ننه سرما شوی. گفتم که ملیحه و زندگیش در روزی سرد توسط مادری دلسرد در کوچههای نزدیک حرم رها شدند و بعد از مدتی، سر از همدم درآورد و شد یکی از 400 خواهر بیسرپرست ما. این روزهای سرد ملیحه یخبندان سال 86 را بهیاد میآورد و از هرچه سرما و یخ و قندیل جهان متنفر است. اما عجیب است که برف را دوست دارد؛ ملیحه میگوید: روی هر دانهی برفی که بهزمین مینشیند فرشتهای نشسته و میهمان زمینیها میشود... ملیحه درست میگفت؛ مربیها و کارکنان اداری یکی یکی از سرویس موسسه پیاده شدند و با خنده و خوشرویی جواب سلام همدیگر را دادند. خدارا شکر، هر وقت آنها اول صبح اینقدر خوشاند، لابد خبر خوبی در راه است... چیزی نمیگذرد که صدای مهربان مسئول شیفت توی بلندگوهای خوابگاه میپیچد و اعلام میکند آمادهی رفتن به تالار همدم باشیم. تالار همدم رفتن، یعنی جشن، یعنی دیدن مادر. یعنی دیدن همهی مربیها یکجا باهم. ملیحه مثل بازیکنهای گلزن فوتبال جام جهانی که ماه قبل از تلویزیون خوابگاه میدیدیمشان خوشحال است و سر از پا نمیشناسد. انگار به تیم برزیل گل زدهاست. آخر همهی حرفهایش درست از آب درآمده و جشن روز مادر امروز برگزار میشود. خیلی زود آماده میشویم. مربی اتاقمان به شوخی و جدی میگوید: "بله دیگه خانمها وقتی قراره برید جشن، سریع آماده میشید اما برای کارهای دیگه، کلی باید خواهش تمنا کنیم." و ما ریز ریز میخندیم و چیزی نمیگوییم. تالار زیبای همدم هم انگار منتظر جشن روز مادر است. اصلا مادر کلمهی عجیبی است که حال همهی ما به حال او بستگی دارد. مادر، مدتی رفته بود پیش بچههای خودش و دستهای مهربانش از ما دور بود ولی وقتی هفته قبل برگشت همهی مربیها و ما را یک یک بغل کرد و احوالمان را پرسید. ملیحه کنار من نشسته است. همیشه دستهایش سرد است و انگار ننه سرمای کوچکی توی وجودش زندگی میکند... جشن هنوز شروع نشده است و همه منتظریم مادر وارد تالار شود. او که آمد انگار برفی سبک و زیبا در تالار باریدن گرفت که کلی فرشته با لبخندهای قشنگش در فضای تالار پیچید. مادر، سراغ بچههایی رفت که هفتهی قبل ندیده بودشان. آنها را هم مثل ما که دیده بودمان گرم و گیرا بغل کرد و دستی روی سرشان کشید... نمیدانم از کجا میفهمد چه کسی را دیده و چه کسی را ندیده است. نمیدانم چرا مادرها اینقدر حواسشان جمع است. ندا دکلمهی تازهای به مادر تقدیم کرد. گروه سرود هم سهتا آهنگ تازه و زیبا اجرا کردند که همهی ما و مربیها و خود مادر بغض کردیم و نتوانستیم گریه نکنیم. حتی مهتاب وقتی آهنگش را اجرا میکرد حسابی گریه کرد. مادر رفت روی سن و هدیهای از دست حاجآقای شیرازینیا که ما به او میگوییم پدر گرفت. پدر دست مادر را گرفته بود و گفت: "ممنونم همسر مهربانم که در این سالها کنار من و بچههای همدم بودهای". پدر مادر را خیلی دوست دارد و مادر باز خندید و لبخند قشنگش را به ما و پدر هدیه کرد. مادر هم بهآرامی گفت: «من از همهی مادریاران عزیزی که تمام شبانهروز هوای بچههای موسسه را دارند تشکر میکنم و دستشان را میبوسم.» چقدر صدای مادر را دوست دارم و دلم برای این صدا تنگ شده بود. حالا دستهای ملیحه گرم شده است. صدای مادر برای ملیحه لالایی گرمابخشی است که ننه سرما را لااقل برای امروز از او دور میکند. ببخشید اینقدر از کلمهی مادر استفاده میکنم. من مادر ندارم. ملیحه مادر ندارد و بقیه 400 خواهرم هم مادر ندارند و اجازه بدهید اینجا 400 بار بگویم مادر. و 400 بار بگویم مادرم دوستت دارم و 400 بار بگویم مادرم ای زیباتر و مهربانتر از همهی برفهای عالم، لطفا بمان لطفا بخند و لطفا تا ابد زنده باش. |