مهربان پروردگار! چه روزها که در این سالها بر فرزندان همدم سرد گذشت و چه شبها که در رویا آرزوهایشان را دیدند و تعبیر نشد! روزها و شبها گذشتند و گاهی ناشکری از تقدیر داشتند و بر انها خشم نگرفتی؛ حتی گاهی از سر دلتنگی و تنهایی با تو قهر کردند، ناز آوردند و از کنار موهبتهایت سر به هوا رد شدند. در اوقات قهر و دلتنگی، رزق بیکران تو را ندیدند. پشت پنجرههای خوابگاه بیکسی، ایستادند در تعقیب روزگار خویش که آیا سهم من از زندگی فقط همین است؟! نداشتن خانواده و رها شدن در گردبادهای روزگار، بخش کوچکی از غمهایشان بود و نامعلومی سرنوشت و آینده و تردیدهای گنگ و سرد، غمهای بزرگتر! روزهایی گذشت که کودکانه با تو قهر کردند، اما دستان نوازشگرت را چه عاشقانه بر گونههایشان کشیدی. دستان نوازشگرت چه عاشقانه اشکها را به نرمی از صورتها کنار میزد. دستهای خالقانهات، در درون واژگان محبت آمیز بودنت را کنار سجادهی نماز نشاند و نفست، آوایی از نغمههای خوشبختی را که چشمهای زمینی نمیدید، در گوشها زمزمه کرد. و تو، در این شبهای زیبای تقدیر، شبی که برای نزدیکتر شدن به تو به احیا مشغولند، با همدمیان عهد آشتی بستی... چه باران زیبایی از آسمان محبتت بر دلها می بارد. چه بیدریغ پشت تمام غمهای زندگی، پشت تمام نبودنها و نداشتهها کلامت را میشنویم، رویت را میبینیم و اشارات صدایت را حس میکنیم. تنها تو میتوانی وقتی از سر کودکی و دلتنگی با تو قهر میکنند باز عاشقانه صدایشان بزنی و برای بودن و ماندنشان امیدوار گردانی. دستهای خالیشان تو را میخواهد! دل تنهایشان تو را میخواهد... رهگذرانی هستند که صدای پر زدن پروانهها و نالهی شمعهای نیمهجان را از پس دیوار خوابگاههای همدم میشنوند، رهگذرانی که دستهایشان بر سر یتیمان دستهای خدا میشود و آغوششان پناه دلهای خسته. دستهایمان را به آسمان برده و دعا کنیم برای تقدیری بهتر برای چهارصد فرزند بیسرپرست همدم و بخواهیم از خداوند که سهمشان در این شبهای زیبای قدر از دنیایی بزرگ دلتنگی و تنهایی نباشد. |