مادر، برای کجای خاطراتم دلتنگ باشم؟ یک دفتر خاطره با جلدی زیبا دارم. هر چیزی را که میخواهم داخلش مینویسم. البته خیلی چیزها را تا بحال ننوشتهام. نه اینکه نخواهم. نه اینکه یادم نباشد... در حقیقت نمیدانم چه بنویسم؛ نمیدانم به دنیا که آمدم مادرم خندید یا گریه کرد؟ نمیدانم مادرم چه رنگی را دوست داشت؟ نمیدانم وقتی از دست من عصبانی میشد چه میکرد؟ نمیدانم از چه چیزی میترسید و چه چیزی خوشحالش میکرد؟ فقط میدانم که نمیدانمهای زیادی دارم... امروز روز مادر است. یکی از آن نمیدانمها این است که نمیدانم مادرم کجاست؟ هرچند میدانم که هرجا هست دلش پر درد است و روحش زخمی از حوادث روزگار ناملایم. مادر، بهار من است. بیست و یک بهار گذشته است و من هنوز نمیدانم مادرم از پس کدامین زمستان رفت و چرا هرگز با هیچ بهاری بر نگشت؟! هنوز نمیدانم وقتی غمگین بود کجا میرفت که همانجا دنبالش بگردم... نمی دانم آهنگ مورد علاقه اش چه بود که بسپارم پرندهها برایش بنوازند! نمیدانم از چه بگویم؛ از مادر آسمان بگویم یا پدر خاک؟! از روزی بگویم که شاید در هیاهوی فریادهای کودکانه گم شدم و هرگز پیدا نشدم؟ و پیدا شدم در جایی که چهارصد دختر دیگر چون من باید هر روز روایتی رویایی و خیالی برای زندگی خود بسازند و تجسمش کنند... اینکه خانواده و خاطره نداریم یک درد است و اینکه ندانیم برای کجای این نبودن و نداشتن ها دلتنگی کنیم دردی بزرگ تر! بااین وجود، میدانم که؛ در متن همهی این نداشتنها "مامان دکتر" را داریم که همیشه دلنگرانیهایش برای ماست. میدانم که روزی چهارصد نگرانی دارد و میدانم الفبای مهر و زیستن را هر روز با عشق به ما سرمشق میدهد. مامان دکتر حجت، تمام مادرهای دنیا، و مادرم که نمیدانم کجا هستی، روزتون مبارک. روایتی از دلتنگی مهناز دختر توانمند همدم به قلم مریم همایونی |