روز پدر، در آیینهی همدم و از نگاه دخترانش هر سال، وقتی به روز پدر میرسیم، نگاه حسرتبار و امیدوار دختران همدم، این روز را جور دیگری معنی میکند و به این مناسبت حال و هوای دیگری میدهد. خاطرهی زینب از بابا، با تصویر تقریبا تلخی همراه است. با این وجود زینب میخواهد برای پدرش ماشین بخرد! او میگوید آخرین خاطره از پدرش مربوط به وقتی است که بابا او را فقط به خاطر خواستن پفک؛ کتک زد و بعد هم پلیس، زینب را به همدم آورد! زینب با این وجود میخواهد برای بابا ماشین بخرد تا دیگر عصبانی نشود! با زهره راحتتر حرف میزنم. زهره بابا ندارد و او را هیچوقت ندیدهاست. میپرسم به نظر تو باباها شبیه چه هستند؟ میگوید: «باباها مثل درخت هستند.» شاید زهره درختی میخواهد تا به آن تکیه بدهد؛ نمیدانم درخت بابا وجود داردیا نه! ولی اگر وجود میداشت حتما تنومند و محکم و مهربان بود! بعد از گپ و گفتی که با زینب و زهره دارم، حالا باید بروم سروقت مردانی که سالهاست در کنار دختران همدم هستند و برایشان نقش پدر را ایفا میکنند. باغبان همدم، بابای پیر بچههاست و دائم مشغول رسیدگی به گلها و باغچه است. سالهای زیادی از حضور و کار آقای شعبانی در همدم میگذرد، اما مدتیست که بیمار شده و از بچهها دور است و دلش برای گل ها و دختران همدمیاش حسابی تنگ شده. دیروز که همکاران ما به بهانهی روز پدر رفتند تا جویای حالش شوند، گفته: «برای من در دنیا دو عشق وجود دارد؛ عشق به گلها و عشق به این بچهها. باید به بچه ها هم مثل گلها عاشقانه رسیدگی بشود که وقتی به لبخند شیرینشان نگاه میکنیم، دلمان باز بشود.» پدر همدمی دیگری که سراغش میروم آقای جندقی است؛ یکی از نگهبانان همدم. از او میپرسم: آیا پیش آمده که بچهها بخواهند سرخود از موسسه بیرون بروند؟ میگوید: «خیلی کم... همیشه سعی کردهام بچهها را قانع کنم که به خوابگاه برگردند. گاهی هم رفتهام از سوپری سر کوچه برایشان تنقلات خریدهام تا حال و هوایشان عوض شود » آقای نوباغی، یکی دیگر از نگهبانان همدم و از باسابقههای خدمت در این خانه است. او میگوید: «در مواقع خیلی کمی که بچهها دوست دارند از اینجا بروند، به آنها میگویم: اینجا برای شما امنترین مکان است. معمولا کاری از دستم بر نمیآید و همیشه برایشان دعا میکنم.» آقای نوباغی، خاطرهی جالبی هم تعریف میکند: «یک روز یکی از دخترها آمد جلو و گفت من بابا ندارم. میشود بابای من باشی؟ من هم گفتم چرا که نه، حتما! از آن روز تا امروز، آن دختر هر روز که مرا میبیند با اشتیاق به طرفم می دود و بابا صدایم میکند و حس زیبای همین تکرار برای تمام عمرم کافیاست.» اما، مردی که 400 بچهی این خانه همه مشتاقانه بابا صدایش میزنند، کسی نیست غیر از رئیس موسسه؛ حاج آقا شیرازینیا. مدتها است نرگس میخواهد پولی جمع کند و برای بابا شیرازینیا فنجان رنگارنگ بخرد. در یک لحظه آرزوی عجیبی به دلم چنگ میزند. کاش نصف دنیا مال من بود تا همه را خرج لبخند تمام بچههای دنیا کنم. به سر و صدای بچههایی که در حیاط زیبای همدم در حال بازی کردن و ورزش هستند گوش میدهم. دختران همدم خوشحال بهنظر میرسند، ولی پیداست که یک جای دل این دخترهای معصوم، خالی است... جایی که شاید تنها یک پدر بتواند پرش کند. پدری شبیه مردان مهربان و خیرخواهی مثل شما، که به هر مناسبتی در همدم هستند تا دست بخشنده و دل مهربانشان را بین چهارصد فرزند موسسهی خیریهی همدم تقسیم کنند. زادروز پدر یتیمان و تنهایان امام علی(ع) و روز پدر، به همهی پدرانی که معلم عشق و نیکی اند، مبارک باد. همدم، همچنان با درهای باز و چشمهای همیشه به راهش، منتظر ورود پدرانی است که میتوانند محبت راستین را برای دختران این خانه معنی کنند و جریان زلال زندگی را، برای حوضچههای چشمان مشتاق فرشتههای همدم، هدیه بیاورند. |