سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند. دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس
آزمایشات انجام شده، به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند؛ به صورتی که دیگر امیدی
به ادامه ی زندگی برای آنها وجود ندارد و در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان
می رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می-خواهند باقیمانده ی عمرشان را
چه کار کنند.
نفر اول گفت: «من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه
می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام. اما حالا که
متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده، می خواهم تمام ثروتم را در این
چند روز خرج کام جویی و لذت از دنیا کنم.
می خواهم به جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی بپوشم که دلم
می خواسته اما نپوشیده ام. کارهایی انجام بدهم که به علت مشغله ی زیاد انجام
نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام.»
نفر دوم گفت: «من هم یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام.
اولین کاری که می کنم این است که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام
می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در
این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سربزنم و از بودن با آنها لذت ببرم.
در این چند روز باقیمانده، می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و
عام المنفعه بکنم و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار
مشکلات مالی نشوند.»
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: «من مثل
شما هنوز ناامید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام. من می خواهم سال های
سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم. اولین کاری که می خواهم انجام بدهم این است
که دکترم را عوض کنم. می خواهم سراغ دکترهای باتجربه تر بروم. می خواهم زنده بمانم
و زنده می مانم.» |