يك روز خانمي مسن وارد خانه ي سالمندان شد؛ بسيار خوشبو، با لباس و ظاهري آراسته
و چشماني كه از شدت ضعف تقريبا نابينا بود. شوهر اين خانم به تازگي فوت كرده بود،
بنابراين او آمدن به خانه سالمندان را ضروري مي ديد. پس از اينكه مدت ها در دفتر
خانه ي سالمندان منتظر ماند و به او گفتند اتاقش حاضر است، با لبخند از جايش
برخاست. همچنان كه به كمك عصایش به سمت آسانسور مي-رفت، پرستار به توصيف اتاق كوچكش
پرداخت.
اما قبل از اينكه صحبت پرستار تمام شود او مشتاقانه، همچون كودكي كه اسباب بازي
جديدي به او هديه داده اند، به پرستار گفت: من اتاقم را دوست دارم.
پرستار گفت: شما كه هنوز اتاقتان را نديده ايد! او پاسخ داد: جوابي كه به شما دادم
هيچ ربطي به ديدن يا نديدن اتاق ندارد. خوشبختي آن است كه فراتر از زمان، آن را
مشخص كني. اينكه اتاقم را دوست دارم يا نه، ربطي به ترتيب چيدن وسايلش ندارد، بلكه
كاملا به اين بستگي دارد كه من چگونه براي ذهنم برنامه مي ريزم. همين الان تصميم
گرفتم كه اتاقم را دوست بدارم. اين همان تصميمي است كه هر روز صبح، موقع بر خاستن
از خواب مي گيرم.
صبح ها دو راه پيشِ رويم است: مي توانم تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات
اعضاي از كار افتاده ي بدنم را بشمرم، يا اينكه از رختخواب بيرون بيايم و خداوند را
به خاطر همان اعضايي كه هنوز كار مي كنند شكر كنم. هر روز هديه اي از طرف خداوند
است و من تا زماني كه زنده ام، به روز جديد مي-انديشم. سن كهولت همچون حساب بانكي
است؛ از هر آنچه كه در آن پس انداز كرده ايد، برداشت مي-كنيد. پس نصيحتم به شما اين
است كه در حساب بانكي خاطراتتان، فقط خوشي و سعادت پس انداز كنيد. خاطرات
ناراحت كننده را دور بريزيد. |