صدای گریه ی دخترکی 2ساله فضای شیرخوارگاه شهرستان کوچک و نیمه گرم را پر کرده
بود. گریه ای که گویا انتظار شنیدن قدم های کسی را می کشید. اصلا شاید بهانه ی مادر
را می گرفت...
زن و مردی آن طرف دیوارهای شیرخوارگاه، در چاردیواری کوچک شان، تصمیمی بزرگ
می گرفتند. دوست داشتند صدای گریه ی بی تاب دخترکی را به صدای خنده و قهقهه ای
سرشار تبدیل کنند. می-خواستند هم برای دنیای سوت و کورشان کاری کنند و هم برای
آخرت شان... حالا دخترک 2 ساله ی شیرخوارگاه، هم مادر داشت هم پدر. حالا زن و مردی
پشت دیوارهای خانه ی ساکت شان دخترکی 2 ساله داشتند و دنیایی پر از خنده... پدر و
مادر «پروین» پیش از این صدای گریه ی پسرکی را هم شنیده بودند که بهانه ی آغوش گرم
مادر و نگاه مهربان پدر را می گرفت... قلب هایی پر مهر، خانواده ای را دور هم جمع
کرده بود. خانواده ای با تمام زیبایی هایش، شادی ها و غم هایش، شیرینی ها و
تلخی هایش در گوشه ای از شهرستانی کوچک، متولد شده بود؛ پدر، مادر، خواهر و
برادر... .
«پروین» و برادرش با بازی های کودکانه شان در کنار پدر و مادری مهربان و دلسوز
روزها و شب ها را می گذراندند. قد می کشیدند و بزرگ می شدند... چشم در چشم هم...
پروین با وجود داشتن معلولیتی خفیف، مورد حمایت خانواده اش بود. آنها با تمام وجود
دوستش داشتند. معلولیت هیچ گاه باعث نشد تا از محبت آنها به پروین کم شود.
از پس گذر روزها و لحظه ها، بیماری قلبی مادر کار خودش را کرد؛ پروین و خانواده ی
گرم و صمیمی-اش را تنها گذاشت. مادر رفت و پدر غم از دست دادن او را تاب نیاورد و
یک سال بعد بر اثر سکته، او هم رفت. حالا برادر و خواهر یار و غمخوار هم بودند.
اتفاقی خوشایند اما دغدغه ساز، نگهداری از پروین را کمی مشکل می کرد. برادر در
دانشگاه قبول شده بود! او بعد از اینکه مشغول به تحصیل شد و بعدها تشکیل خانواده هم
داد، پروین را به یکی از اقوام سپرد تا از او مواظبت کند.. هرچند خودش هم خیلی
مواظب پروین بود تا مبادا احساس اندوه یا نیاز کند. پس از مدتی برادر دید که بهتر
است او را به مرکز توانبخشی همدم فتح المبین
بسپارد؛ به خانه ای امن و آسوده برای پروین
و 400 دختر دیگر... .
حالا چند سالی است پروین اینجا زندگی می کند. برادرش خیلی هوای او را دارد. به او
سر می زند. او را به خانه اش می برد تا پروین در کنار همسر و دو فرزند او، طعم
داشتن خانواده و دور هم نشینی ها را از یاد نبرد، تا همیشه این طعم برای او تازه
باشد؛ نه فقط برای او که برای خودش هم... آخر پروین هم بازی کودکی هایش بوده. طعم
داشتن خانواده ای صمیمی و مهربان را در کنار او چشیده.
پروین علاوه بر این که دختری آرام و باوقار است، خیلی خوب هم صحبت می کند، شمرده و
با دقت. می گوید: «پدر و مادرم خیلی با هم مهربان بودند، همدیگر را خیلی دوست
داشتند. پدرم از غم نبودن مادرم از دنیا رفت. وقتی مریض بود، من از او مواظبت
می کردم، برایش غذا می پختم. وقتی می خواست از دنیا برود، به برادرم گفت مواظب
پروین باش... نگذار احساس تنهایی بکند... کنارش باش.»
وقتی پروین از خانواده صحبت می کند، با افتخار حرف می زند. به خاطر داشتن خانواده
به خودش می-بالد. پروین می گوید: «من5 برادر ناتنی هم دارم. آنها را خیلی دوست
دارم، آنها هم مرا دوست دارند. هرچند که راه دور است و باید از شهرستان بیایند، اما
گاهی، بیشتر موقع عیدهای مختلف، به دیدنم می-آیند و مرا با خودشان می برند. آنها از
من بزرگتراند. من تنها دختر خانواده هستم.» پروین این جمله را با شیطنتی دخترانه و
خنده ای که روی لب هایش می دود، می گوید.
دختر کوشای خانه ی ما، فهمیده و مودب است. او در مرکز
همدم فتح المبین همیار مربی است و
می تواند به دختران دیگر آموزش بدهد و در نظم دادن و سازماندهی دختران به مربیان
کمک کند. روزهای او مثل دیگر دختران همدم فتح المبین برنامه ریزی شده و منظم است. پروین
به همدم می گوید: «من نمازهایم را می-خوانم و الان که ماه مبارک رمضان است،
روزه هایم را می گیرم. برای همه دعا می کنم، برای سلامتی برادرهایم و بچه هایشان
دعا می کنم.»
پروین هرچند دورادور خانواده ای دارد که هر لحظه به آنها فکر می کند، اما آرزو دارد
که خانواده داشته باشد... همان خانواده ای که روزی لابه لای گریه ها و التماس های
نادیده اش او را به شیرخوارگاه سپردند و... همان پدر و مادری را داشته باشد که او
قلبا به آنها تعلق دارد.
اگر روزی بر حسب اتفاق، گذرت به شیرخوارگاهی افتاد و صدای گریه ی بی امان بچه ها را
شنیدی، کمی دقیق تر گوش کن، با تمام قلبت گوش کن... هرکدام از این آواهای لطیف و
بی انتها که تا ملکوت پر می-کشند، با تو حرف می زنند؛ گوش کن! آنها تو را به
بیکرانگی دعوت می کنند. |