بهار است و عبور باد، بوی گیاهی جوان را در حیاط می گرداند. باد بی تفاوتِ بی
رنگ... حواسش نیست که دارد از پیکر آهو گذر می کند یا بر صورت دختری غریب.
می رسم به حیاط پشتی.
آنجا نشسته کنار میدان بازی، گذاشته دنیا برای خودش برود... باد می آید. باران می
گیرد. فصل ها می آیند. می روند. سالشمار از هفتاد می رسد به نود. از نود به نود و
دو. او همان جا کنار میدان بازی نشسته است. پلک می زند. فقط پلک می زند...
می نشینم کنارش.
تکه ای از آفتاب سیستان را در جیب دارد. نفسش گرم است. گرم می شوم...
جای این فرم سورمه ای که پوشیده، انگار می بینمش در رخت و لباس زنی از سرزمین
نیمروز. گریبانش غرق آینه... خجالتی... چشم سیاه...
به غریبی آمده است مشهد. عین یک آهوی فراری...
هیچ عکاسخانه ای لبخند کودکی اش را ثبت نکرده است... هیچ مادری صبحانه اش را نداده.
مدرسه اش نفرستاده... فرزند اول خانواده ای ست که از هم پاشیده خیلی سال پیش. دست
هایش خاطره ی کار زعفران و پسته را هنوز به یاد دارند و ته مانده های تلخی از
خاطرات کارخانه و دستفروشی گاهی خواب هایش را آشفته می کنند...
نشسته کنارم و زندگی اش را مثل انار شکافته ای برایم دانه دانه می کند. شش سال است
که اینجاست. نامش مریم است. گذشته را شش سال مثل رازی مگو در دل کوچکش پنهان کرده
... مثل روزه ی سکوت..
اما در همین ماه های نه خیلی دور، تصمیم می گیرد با جهان حرف بزند.
بگوید از هوش و زیبایی و شادی اش. که در گیر و دار دعوا مرافعه ی والدین، از یاد
رفت. از نام و نشان و هویتش که تا نه سالگی به ثبت نرسید.
مریم، نشانی خانه ی پدربزرگش را به یاد داشته است. آن را به مددکارها می گوید و
خانواده اش را از نو پیدا می کند...
سال های تنهایی و خاموشی از این دختر بیست ساله، فیلسوف کوچکی ساخته است. زیر زبانش
زمزمه ی مبهمی ست. بی اعتنا می گوید: کی گفته این دنیا بزرگ است؟ من که با یک نصفه
آدرس از یک صبح تا ظهر وسط این شهر شلوغ خانواده ام پیدا کردم. دنیا اصلا بزرگ
نیست...
او با خشم نجیبش روبه روی ابهت جهان ایستاده است. می گویم: "حالا که خانواده داری،
خیال نداری از اینجا بروی پیش آنها؟" می گوید: "دوست دارم گاهی تلفن بزنند. دیدنم
بیایند. مهمانم کنند اما مرا با تنهایی ام تنها بگذارند. من به این زندگی خو کرده
ام. روزی که آمدم به فتح المبین، حتی نمی توانستم اسمم را بنویسم. اما الان کلاس
دوم راهنمایی هستم. گلیم می بافم. دف می زنم. آواز می خوانم. کسانی در زندگی ام
پیدا شده اند، از پدر عزیزتر..."
به اسم استاد خمر که می رسد، صدایش یک طوری می شود. نگاهش می رود به سمت مجهولی...
چهره اش باز می شود. من هم...
هرچند الان هیچ کدام از این عزیز ها را نمی بینم اما هر لحظه به یادشان هستم و دعا،
تنها کاری ست که در عوض خوبی هایشان از دستم بر می آید.
چطوری برگردم خانه؟ برگردم پیش مادری که ازدواج کرده و چند تا بچه دارد؟ یا نامادری
و پدری که دلم را شکسته اند؟
ازدواج را هم دوست ندارم. اگر ازدواج راه خوشبختی بود؛ پس اینهمه طلاق چیست توی
دنیا؟ اینهمه بهزیستی... اینهمه بچه های رها شده..."
دوباره باد می آید... شور می افتد توی موهای مشکی اش... دو تا برگ جوان از درخت
بالای سرمان می افتند پایین. لبخند نازکی از رضایت می نشیند به صورتش.
می گوید: "وضع من که خیلی خوب است. سالمم. دو تا دوست صمیمی دارم. بچه های اینجا
بیشترشان سلامت جسمی هم ندارند."
می پرسم: " توی دنیا چه چیزی را بیشتر دوست داری؟ می گوید: ویولون
به خودم می آیم می بینم حسابی گرم گرفته ایم... دوست صمیمی شده ایم. رازهایمان را
به هم گفته ایم... آهوی گریزنده ی خجالتی، راحت و بی مرز ایستاده است. حرف زدن با
او مثل یک خوابگردی ست.. مثل پریدن از زشتی به زیبایی، از بیماری به سلامت، از دود
به آسمان. از خشکسالی به باران. مثل نوشیدن واقعی یک لیوان آب.
سالها به نام دیگری صدایش کردند در حالی که هم می دانسته اسمش چیست و هم نمی
دانسته. دستهایش رشد کردند. برای من دستهایش مهم هستند... دستهایش با او بودند با
او بزرگ شدند در لبه خوابی عمیق...
دست هایش... که می توانند مهره ها را روی صفحه ی شطرنج حرکت بدهند. کلمات را تایپ
کنند. آوایی را بر پوست کشیده ی دف بیافرینند... گره بزنند. بدوزند یا سیبی را نگه
دارند...
رسیده ایم به آخر گفت و شنود...
دست هایم را توی دست های بزرگش نگه می دارد... می گوید: تو می گویی گناه کیست که من
اینجا هستم؟
چرخ می افتد به کار آسمان... باد تند تر می وزد...
گیج شده ام...
قبل از اینکه حرفی بزنم، باران می گیرد. |